در یادمنی حاجت باغ وچمنم نیست
جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست
اشکم که به دنبال تو اواره ی شوقم
یارای سفر با تو و رای سفرم نیست
این لحظه چو باران فرو ریخته از برگ
صد گونه سخن هست و مجال سخنم نیست
بدرود تو را انجمنی گرد تو جمع اند
بیرون زخودم راه در ان انجمنم نیست
دل می تپدم باز دراین لحظه ی دیدار
دیدار”چه دیدار؟که جان در بدنم نیست
بدرود و سفر خوش به تو انجا که رهایی ست
من بسته ی دامم ره بیرون شدنم نیست
در ساحل ان شهر تو خوش زی که من اینجا
راهی به جز از سوختن و ساختنم نیست
تا باز کجا موج به ساحل رسد ان روز
روزی که نشانی ز من الا سخنم نیست
محمد رضا شفیعی کدکنی