چند روز پيش دختر کوچولوي سه سالهي يکي از دوستانم که اومده بود خونه ي ما با ديدن سوسک در آشپزخانه ما ذوق کرد و جلو رفت تا با دست کوچکش سوسک را ناز کند.
مامانش گفت خونه جديدمون پر از سوسک بود وقتي اين به دنيا آمد براي اين که اذيت نشه هر روز رفتيم با سوسکها حرف زديم و بازي کرديم. آورديم و آنها را شريک کرديم در روزمرگيهايمان گفتيم قانون خانه را عوض کنيم طوري که سوسک ديگر باعث چندش و وحشت و ناآرامي ما نباشد.
ولي من چه؟؟هنوز… ترس هاي کودکي ام پا برجاست. ناخوابي هاي من و شنيده هايي از ديو و غول کاش بيشتر از صورت مهربان خدا مي گفتند . تصميم دارم خودم براي فرزندم بگويم ريشه تمام ترس هايم را خودم براي فرزندم ميگويم. يک روزي مينشينم و همهي اينها را براي بچه ام تعريف ميکنم. وقتي اين کار را ميکنم که بچهام هنوز فرصت زيادي داشته باشد تا اينها را هضم کند و بعد از ياد ببرد.
فرصت داشته باشد بپذيرد اما فراموش کند لحظهي پذيرش را همانطور که احتمالا درد لحظهي به دنيا آمدن را فراموش کرده است. اول از همه مرگ را برايش تعريف ميکنم پيش از اين که عزيزي را از دست بدهد و رويارويياش با نيستي خيلي شخصي باشد پيش از اين که ناچار باشد مرگ را همراه با ناباوري و دلتنگي و شيونهاي شبانه بشناسد ، برايش ميگويم که مثل تاريخ مصرف پشت قوطي شير و ماست ميماند که زندگي در هر چيز و هر کس قرار است تمام شود
برايش ميگويم که بداند روزي که با مرگي روبرو شود، احساس خشم و حقارت خواهد کرد و اين که آن اندوه ممکن است هيچوقت قلبش را ترک نکند اما در همان روزگار هم پذيرفتن و فهميدن نيستي… سادهتر از عمري ترسيدن از آن است. خودم برايش ميگويم که بداند ترس، اصلا فقط مال آدم بزرگهاست آنقدر که درآنها هراس گرفتن دستي هست، ترس از گم شدن نيست
بداند که ترسهاي بزرگ ممکن است در لحظهي تنهايي به سراغش بيايد روزي که براي خودش آدمي شده باشد و حضور من نتواند دردي از او دوا بکند آن روز يادش باشد که از ترسيدن خودش نترسد. برايش ميگويم که ترسيدن يعني ندانستن يعني مطمئن نبودن از ثبات و امنيت و دانستن اين که ترس جزئي از طبيعت اوست و بارها خواهد آمد و خواهد رفت. شايد کمک کند که او خودش را وقت ترسيدن آرام کند. شايد کمک کند که ترسيدن غافلگير و ناتوانش نکند و هنوز بتواند فکري بکند براي خوب کردن خودش
ميخواهم بداند که گاهي حسادت ممکن است به سراغ آدم بيايد. يعني اين که زمانهايي هست که دست آدم از چيزهاي خوب دنيا کوتاه ميشود، بايد بداند که گاهي چيزهايي که دوست دارد و فکر ميکند براي داشتنشان محق است را به او نميدهند و جلوي چشمش به ديگري ميدهند و ديدن ديگريِ خوشحال براي بعضي ها کار سادهاي نيست و اگر آدم سعياش را کرد و از پسش برنيامد. بايد بداند که حسود است حسود است و اين به معني محق بودنش نيست. به معني محق نبودن ديگري هم نيست
حسادت آن قدر تحملش سخت است که بد نيست آدم بشناسدش تا زيادي غصهاش را نخورد. شايد به جاي اين که زير بارش بشکند سعي کند از راه آن احساس بزرگتر شود و آزادهتر ميخواهم برايش بگويم که در دنيا نااميدي هم هست. نااميدي معنياش خسته شدن از خوشبيني است و اگر آدم ديگران را به ورطهي تلخي نااميديهاي خودش نکشد. خسته شدن هيچ ايرادي ندارد
برايش ميگويم که خسته شدن ايستگاه آخر نيست و او حق دارد گاهي خسته باشد. حق دارد پا شل کند، آه بکشد، اخم کند ولي بايد بداند که نااميدي به کساني که دوستش دارند دخلي ندارد و خوب نيست کسي اميد را از ديگري بگيرد به خاطر نااميدي خودش چون رسمش اين است که آدم راه خودش را پيدا ميکند و اميد ميتواند هزار بار ديگر هم برگردد
ميخواهم براي بچهام بگويم وقتي که ديگر بچه نباشد چه روزهاي زيادي احساس خواهد کرد که دنيا آنطور که من ميگفتم نبود
که من با هزاري آرزو و ادعا، احتمالا هيچوقت نخواهم نتوانست سوسکي را ناز کنم حقارتهاي خودم برود پس نميتوانست او را هميشه حفظ کند همينطور که آرزوهاي من شايد کوچک بودند براي او
ميخواهم يک بار براي هميشه به او بگويم که از من آزاد است که از من دِيني به گردن او نيست. که او مسئول دلتنگيها و حفرههايي که خودم عمري نتوانستم جبرانشان کنم نيست براي من او آزاد است. ميخواهم بنشينم و ساعتها برايش بگويم که من بهشت را زير پاي خودم نميبينم و همهي عشقي که به پاي او ميريزم را براي لذت خودم ميريزم