شعر تا صبح سلیمان –
شعر مرا با داس
نچینید
تقدیر ترک خورده ام را
مجالی باید
چشم ها را تا چشمه
بدرقه می کنم
و طعم ژرف افیانوس را
محال است که در یک صدف
یا در تُنگی از آب ساده
ادراک کرد
انگشتر زردم را
یمنی
می چرخانم
تا صبح سلیمان
تا دیو وجودم
آفتاب را به پشت پنجره ها
تنها
باور نکند
که این
آغازِ شدن است
وپژواکِ آن شاعرِ حافظ
که می گفت:
اسم اعظم
بکند کار خود ای دل
خوش باش
که به تلبیس و حیل
دیو
سلیمان نشود …
منبع : ثانیه های یک آه
http://hasanpakdaman.persianblog.ir/
شعر : محمد حسن پاک دامن