دروگران پگاه پنجره را به پهنای جهان می گشایم: جاده تهی است. درخت گرانبار شب است. نمی لرزد ، آب از رفتن خسته است : تو نیستی ، نوسان نیست تو نیستی ، و تپیدن گردابی است تو نیستی ، و غریو رودها گویا نیست ، و دره ها ناخواناست می آیی : شب از چهره ها بر می خیزد …
بیشتر بخوانید »شعر
چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی ای شاهد افلاکی در مستی و …
بیشتر بخوانید »از تو دورم من و دیوانه و مدهوش توام
از تو دورم من و دیوانه و مدهوش توام آنچنان محو تو گشتم که در آغوش توام یکدم از دل نبرم یاد دلاویز تورا گرچه چون عشق ز دل رفته فراموش توام نگه گرمم و در چشم سخنگوی توام هوس بوسه ام و در لب خاموش توام همچو اشکی که ز جان ریخته در دامن تو چون صدایی که ز …
بیشتر بخوانید »زنی را می شناسم
زنی را… زنی را می شناسم من که شوق بال و پر دارد ولی از بس که پر شور است دو صد بیم از سفر دارد * زنی را می شناسم من که در یک گوشه ی خانه میان شستن و پختن درون آشپزخانه * سرود عشق می خواند نگاهش ساده و تنهاست صدایش خسته و محزون امیدش در ته …
بیشتر بخوانید »شعر پارینه از اخوان ثالث
چون سبویی ست پر از خون ، دل بی کینه ی من این که قندیل غم آویخته در سینه ی من ندهد طفل ِ مرا شادی و غم راحت و رنج پر تفاوت نکند شنبه و آدینه ی من زندگی نامدم این مغلطه ی مرگ و دم ، آه آب از جوی ِ سرابم دهد ، آیینه ی من کهکشانها …
بیشتر بخوانید »آه ای درخت کریسمس
آه ای درخت کریسمس، آه ای درخت کریسمس, شاخههای شوق سبزت با ما. آنگاه که روزهای تابستان، فروزان اند شاخه هایت سبزند. آنگاه که برفهای زمستان سفید اند شاخه هایت سبزند. آه ای درخت کریسمس، آه ای درخت کریسمس شاخههای شوق سبزت با ما. آه ای درخت کریسمس، آه ای درخت کریسمس تو ما را سرشار از احساس لذت …
بیشتر بخوانید »شعر طنز رؤسا و ملت
خاک به سرم بچه به هوش اومده بخواب ننه،یک سر دوگوش اومده گریه نکن لولو می آد،می خوره گرگه می آد بزبزی رو می بره اهه!اهه!ننه چته؟-گشنم -بترکی،این همه خوردی کمه؟! چخ چخ سگه،نازی پیشی،پیش پیش لای لای جونم،گلم باشی،کیش،کیش -از گشنگی ننه دارم جون می دم -گریه نکن فردا بهت نون می دم -ای …
بیشتر بخوانید »مرا رازیست اندر
دلم تا عشقباز آمد دراو جز غم نمی بینم دلی بی غم کجا جویم که درعالم نمی بینم دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی آید دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی بینم مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده ولیکن با که گویم باز چون محـــــــرم نمی بینم قناعت می کنم با درد …
بیشتر بخوانید »آی آدم ها از نیما یوشیج
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید! یکنفردر آب دارد می سپارد جان. یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید. آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن، آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید که گرفتستید دست ناتوانی را …
بیشتر بخوانید »شب یلدا همیشه جاودانی است
شب یلدا همیشه جاودانی است زمستان را بهارزندگانی است شب یلدا شب فر و کیان است نشان ازسنت ایرانیان است شب یلد ا و وصف بی مثالش خداوندا مخواه ،هرگز زوالش شب یلدا فراتر از همه شب نبینم هیچ کس افتاده در تب شب یلدا زحزن و غم مبراست بساط شادمانی ها مهیاست شب یلدا …
بیشتر بخوانید »عاشق رنگ سیاهِ شب یلـدام
عاشق رنگ سیاهِ شب یلـدام آخه از روشنـی هیچ خیری ندیــدم عاشق تلخــیِ انتهــایِ عشقــم حالا که به آخــر قصـه رسیــدم عاشق رنگ شب و رنـگ غروبــم عاشق مرگ دقیقه های خوبــم با تمــوم اشتیـاقـم آروم آروم به در بستـه ی بی کسـی مـی کوبـم عاشق شبــای دلمــردگـی هستـم عاشق تنهــایی و خستگــی هستـم حالا که این زنـدگـی شبیه مرگـه …
بیشتر بخوانید »طعم پاییز
از هر لیوانی که آب نوشیدم طعم لبان تو و پاییزی که تو در آن به جا ماندی به یادم بود فراموشی پس از فراموشی امّا چرا طعم لبان تو و پاییزی که تو در آن گم شدی در خانه مانده بود ؟ ما سرانجام توانستیم پاییز را از تقویم جدا کنیم امّا طعم لبان تو بر همه لیوانها …
بیشتر بخوانید »میتوان برداشت دل از خویش
میتوان برداشت دل از خویش و شد از جان جدا لیک مشکل میتوان شد از بر یاران جدا صحبت یاران خوشست و الفت یاران خوشست این دو با هم یارباید این جدائی آن جدا یار کلفت دیگرست و یار الفت دیگرست صحبت آنان جدا و صحبت اینان جدا صحبت آنان قرین خواندن تبت ید است صحبت اینان نشد از معنی …
بیشتر بخوانید »خیال نرگس مستت ببست خوابم را
خیال نرگس مستت، ببست خوابم را کمند طره شستت، ببرد تابم را چو ذره مضطربم، سایه بر سر اندازم دمی قرار ده، آشوب و اضطرابم را نه جای توست دلم؟ با لبت بگو آخر عمارتی بکن این خانه خرابم را نسیم صبح من، از مشرق امید دمید ز خواب صبح در آرید آفتابم را فتادهام ز شرابی که بر نخیزد …
بیشتر بخوانید »من او را دوست می دارم
و این روزها کمی دلتنگ و بی تابی و من دلشوره می گیرم و از فرط همین طوفان کمی بی خواب… کمی افسردگی دارم و حالم را کسی اصلا نپرسیده آهای مردم کسی از حال من اینجا خبر دارد ؟! ولی روزهای پیش از این به هر شخصی که جویا شد از احوالم نوشتم : خوب باشد خوب خوبم ، …
بیشتر بخوانید »شعر دلبر از قلمزن
دلبری دارم که بس ابرو کمانی میکند دائما دعوت مرا بر نغمه خوانی می کند تا که غافل میشوم از او زند یک سلمه ای خواهدم لیکن کرشمه آنچنانی میکند گاه و بیگاه ام چو می بیند سمج بر درگه اش دامنم پر از کرم ، در یمانی می کند باو جودی که نمی خواهد دمی غافل مرا گاه گاهی …
بیشتر بخوانید »جادوی سکوت از فریدون مشیری
من سکوت خویش را گم کردهام! لاجرم در این هیاهو گم شدم من، که خود افسانه میپرداختم، عاقبت، افسانهی مردم شدم! ای سکوت، ای مادر فریادها، ساز جانم از تو پرآوازه بود، تا در آغوش تو راهی داشتم، چون شراب کهنه، شعرم تازه بود. در پناهت برگ و بار من شکفت تو مرا بردی به شهر یادها من ندیدم خوشتر …
بیشتر بخوانید »نمیشود که بهار از تو سبزتر باشد
نمیشود که بهار از تو سبزتر باشد گل از تو گلگون تر امید از تو شیرین تر. نمیشود ،پاییز فضای نمناک جنگلی اش برگهای خسته ی زردش غمگین تر از نگاه تو باشد…. نمیشود که بهار از تو سبزتر باشد. نمیشود که که تو باشی به مهربانی مهتاب در آن زمان که روح دردمند ولگردم بستری میجوید بالینی …
بیشتر بخوانید »سر سودای تو را سینهٔ ما محرم نیست
سر سودای تو را سینهٔ ما محرم نیست سینهٔ ما چه که ارواح ملایک هم نیست کالبد کیست که بیند حرم وصل تو را کانکه جان است به درگاه تو هم محرم نیست خاک آن ره که سگ کوی تو بگذشت بر او شیر مردان را از نافهٔ آهو کم نیست هر دلی را که کبودی ز لب لعل تو …
بیشتر بخوانید »بدرور از احمد شاملو
بدرود برایِ زیستن دو قلب لازم است قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستاش بدارند قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من میخواهم تا انسان را در کنارِ خود حس کنم. □□□ دریاهای چشمِ تو خشکیدنیست من چشمهیی زاینده میخواهم. پستانهایت ستارههای …
بیشتر بخوانید »