آخرین خبرها

داستان کودکان

داستانهای کوتاه و اموزنده برای کودکان

قصه فرار کتابها برای بچه ها

کودکانه کتاب 310x205 - قصه فرار کتابها برای بچه ها

کتاب کوچولو سرفه می کرد. چشــم هــایش پراز خاک شده بود. اشک در چشـم هایش جمع شده بود. خانم کتاب جلو رفت و دستی به سر او کشید. پدر بزرگ کتاب ها که خیلی قدیمی بود جلو آمد و گفت:      «لطفاً همه به حرف های من گوش کنید. ما چند سال است که در ایــن قفسه هستیم و هیچ کس ما را …

بیشتر بخوانید »

قصه رئیس جدید جنگل

قصه رئیس جدید جنگل

یک روزحیوانات جنگـل تصمیـم گرفتند برای جنگل شان رئـیسی انتخـاب کنند!  جوجه تیغی پرید وسط وگفت: «من رئیس می شوم!» آقا فیـله گفت: «بـه شرطی که تیغ هـایت را دربیاوریم، چـون وقـتـی عصبـانـی می ­شوی  تیغ­هایت را در بدن حیوانات فرو می کنی!» امّا جوجه تیغی قبول نکرد. آقا خرگوشه پرید وسط و گفت: «من رئیس می شوم!» حـیوانات گفتـند: «تو …

بیشتر بخوانید »

قصه کدو قلقله زن برای بچه های عزیز

قصه کدو قلقله زن برای بچه های عزیز

قصه کدو قلقله زن برای بچه های عزیز يكي داشت؛ يكي نداشت. پيرزني سه تا دختر داشت كه هر سه را شوهر داده بود و خودش مانده بود تك و تنها. روزي از روزها از تنهايي حوصله اش سر رفت. با خودش گفت: «از وقتي دختر كوچكترم را فرستاده ام خانه بخت, خانه ام خيلي سوت و كور شده, خوب …

بیشتر بخوانید »

داستان کودکانه برادر کوچولو

داستان کودکانه برادر کوچولو

داستان کودکانه برادر کوچولو – یک روزوقتی نرگس کوچولو از خواب بیدارشد مادرش را ندید.به جای مادر،مادربزرگ داشت توی آشپزخانه چای دم می کرد.نرگس نگران شد.بغض کرد و با گریه گفت:«مامانم کجاست؟من مامانم را می خوام.» مادربزرگ با مهربانی جواب داد:«عزیزم ، گریه نکن.مامانت رفته  بیمارستان فردا میاد برات یه داداش کوچولوی ناز و قشنگ میاره.» اما نرگس گریه می …

بیشتر بخوانید »

داستان کودکانه قارقارک و پری

داستان کودکانه قارقارک و پری

داستان کودکانه قارقارک و پری – توی یک مزرعه تعداد زیادی شترمرغ زندگی می کردند.صاحب مزرعه از شترمرغها نگهداری می کرد تا بزرگ  شوند و تخم بگذارند.پرپری شترمرغ کوچولویی بود که خواهر و برادرنداشت.او روزها به تنهایی توی مزرعه می گشت و بازی می کرد.یک روز کلاغی که داشت بالای سر مزرعه پرواز می کرد او را دید.کلاغ پایین آمد،روی …

بیشتر بخوانید »

داستان کودکانه در جستجوی دایناسور

sk06001 - داستان کودکانه در جستجوی دایناسور

در جستجوی دایناسور   تولد سارا بود و او يك بازي جديد كامپيوتري بنام جستجوي دايناسور را هديه گرفته است. سارا به خودش گفت: اين خيلي عالي است، اين همان چيزي است كه مي خواستم.   سارا  تصميم گرفت، بازي جديدش را امتحان كند.او كامپيوتر را روشن كرد و سي دي را داخل آن گذاشت و به صفحه مانيتور نگاه …

بیشتر بخوانید »

داستان کودکانه ماهی پولک طلا

داستان کودکانه

داستان کودکانه ماهی پولک طلا -یکی بود یکی نبود. در یک برکه پر از آب، یه ماهی کوچولو بود به اسم پولک طلا که همراه خانواده‌اش زندگی می‌کرد. او، دوستان زیادی داشت و هر روز در برکه، با آن‌ها بازی می‌کرد. یک روزکه پولک طلا، برای بازی راهی شد، صدای دوستش، قورقوری را از بیرون آب شنید و با تعجب …

بیشتر بخوانید »

داستان کودکانه دخترک آواز خوان

دخترک آواز خوان

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود دختری بود که با پدر و مادرش برای تفریح به جنگل رفته بودن پس از کلی بازی و تفریح دخترک پروانه خیلی خوشگلی را می بیند که دور سر او پرواز میکند. دخترک دلش می خواست که این پروانه را بگیرد و با خودش به خانه ببرد . به همین …

بیشتر بخوانید »

داستان کودکانه دم قشنگ روباه شکمو

داستان کودکانه دم قشنگ روباه شکمو

داستان کودکانه دم قشنگ روباه شکمو -یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچ کس نبود روزی روزگاری روباهی در جنگل بلوط زندگی می کرد. او دم خیلی قشنگی داشت، برای همین دوستاش به او دم قشنگ می گفتند. دم قشنگ روزها در میان دشت و صحرا می گشت و خرگوش و پرنده شکار می کرد و می خورد و وقتی …

بیشتر بخوانید »

داستان کودکانه کتابهای شلخته

کتابخانه شلخته

امروز چند تا کتاب جدید به کتابخانه آوردند تا در قفسه های مخصوص خودشان قرار دهند. اما مثل اینکه این کتابها هنوز کتابخانه ندیده بودند. چه کارهایی می کردند. بلند بلند می خندیدند. همدیگر را هل می دادند. حوصله نداشتند سر جایشان منظم قرار بگیرند. یک دفعه توی قفسه ها دراز می کشیدند و… خلاصه حسابی آبروریزی درآورده بودند. اعضای …

بیشتر بخوانید »

داستان عصبانیت برای بچه ها

قصه عصبانیت

يكي بود يكي نبود، بچه ي كوچك و بداخلاقي بود. روزي پدرش به او كيسه اي پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب. روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود …

بیشتر بخوانید »

داستان بابا برفی برای کودکان

بابا برفی

داستان بابا برفی برای کودکان -آن سال زمستان، زمستان سختی بود: درخت ها را سرما زده بود – سبزیشان رفته بود – مثل شاخ بز، خشک و قهوه ای رنگ شده بودند. نه گل مانده بود نه سبزه، نه ریحان، نه پونه، نه مرزه. آب هم از رفتن خسته شده بود، یخ زده بود. همه جا سفید بود، همه جا، …

بیشتر بخوانید »

داستان کودکانه گلابی

داستان کوتاه اسراف

داستان کودکانه گلابی – یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای …

بیشتر بخوانید »

قصه لوکوموتیو برای کودکان

قصه لوکوموتیو برای کودکان

قصه لوکوموتیو برای کودکان : روزي طوفان سهمگيني وزيد و صاعقه اي به كوه باعث شد، صخره سنگ بزرگي از كوه سرازير شود و به روي ريل راه آهن بيافتد. پرنده ي دريايي آنچه را كه اتفاق افتاده بود، ديد. او پيش دوستانش، خرگوش و موش و روباه رفت و ماجرا را برايشان تعريف كرد خرگوش گفت: ما بايد سنگ …

بیشتر بخوانید »

قصه دانه خوش شانس

قصه دانه خوش شانس

قصه دانه خوش شانس “ سالها پيش، كشاورزي، يك كيسه ي بزرگ بذر را براي فروش به شهر مي برد. ناگهان چرخ گاري به يك سنگ بزرگ برخورد كرد و يكي از دانه هاي توي كيسه روي زمين خشك و گرم افتاد. دانه ترسيد و پيش خودش گفت: من فقط زير خاك در امان هستم. گاوي كه از آنجا عبور …

بیشتر بخوانید »

قصه کودکانه عمو خرگوش و دکتر بلوط

عمو خرگوش و دکتر بلوط

قصه کودکانه عمو خرگوش و دکتر بلوط “ یکی بود یکی نبود بجز خدا هیچکس نبود.در جنگلی دور دور خرگوش پیری زندگی می کرد که عمو خرگوش صداش می کردن. عمو خرگوش خیلی خیلی لاغر شده بود و هر روز از روز پیش ضعیف ترو کوچکتر می شد. عمو خرگوش مدت های زیادی بود که نمی توانست چیزی بخوردچون یکی …

بیشتر بخوانید »

قصه کودکانه تافی ببر بی راه

قصه کودکانه تافی ببر بی راه

قصه کودکانه تافی ببر بی راه” تافی، ببر کوچولویی بود که داشت بین شاخ و برگ درخت‌ها بازی می‌کرد. این‌ور می‌دوید، اون‌ور می‌دوید و از روی این درخت به اون درخت دنبال شاپرک‌ها می‌کرد. یكهو یک باد تند آمد و درخت‌ها را تکان داد. تافی محکم شاخه یک درخت را گرفت. اما باد آمد، از روی تافی رد شد و …

بیشتر بخوانید »

قصه کودکانه کلاغ سفید

قصه کودکانه کلاغ سفید

قصه کودکانه کلاغ سفید “ يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود لانه ي آقا كلاغه و خانم كلاغه توي دهكده ي كلاغها روي يك درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه داشتند. اسم بچه هايشان سياه پر ، نوك سياه و مشكي بود. وقتي بچه ها كمي بزرگ شدند، آقا و خانم كلاغ به آنها پرواز كردن …

بیشتر بخوانید »

قصه پینوکیو

پینوکیو

قصه پینوکیو “ روزي روزگار ي ، نجار پيري به نام ژپتو زندگي مي كرد كه آرزو داشت پسري داشته باشد . روزي او يك عروسك خيمه شب بازي ساخت و اسم او را پينوكيو گذاشت . پيرمرد در دلش آرزو مي كرد كه اي كاش اين عروسك يك پسر بچه واقعي بود . در همان شب يك پري مهربان …

بیشتر بخوانید »