آخرین خبرها

داستان کودکانه برادر کوچولو

داستان کودکانه برادر کوچولو –

یک روزوقتی نرگس کوچولو از خواب بیدارشد مادرش را ندید.به جای مادر،مادربزرگ داشت توی آشپزخانه چای دم می کرد.نرگس نگران شد.بغض کرد و با گریه گفت:«مامانم کجاست؟من مامانم را می خوام.»

کوچولو - داستان کودکانه برادر کوچولومادربزرگ با مهربانی جواب داد:«عزیزم ، گریه نکن.مامانت رفته  بیمارستان فردا میاد برات یه داداش کوچولوی ناز و قشنگ میاره.»

اما نرگس گریه می کرد و میگفت:« من مامانمو می خوام.دلم براش تنگ شده.»

مادربزرگ دستی به سر نرگس کشید و گفت: «تو صبرداشته باش و حوصله کن.مامانت فردا  با یه نی نی کوچولوی ناز و مامانی به خونه برمی گرده.اون وقت تو می تونی نی نی رو بغل کنی و براش شعر بخونی.»

نرگس فکری کرد و کمی آرام شد و پرسید:«نی نی اسمش چیه؟»

مادربزرگ خندید و جواب داد: «هنوز اسم نداره.تو بگو اسمشو چی بذاریم؟»

نرگس گفت:«نمی دونم.»

مادربزرگ گفت: «حالا بیا  بریم دست و صورتت را بشور بعد با هم فکر می کنیم که اسمش راچی بذاریم.

نرگس گفت:«باشه مادربزرگ.»

و همراه مادربزرگ به دستشویی رفت و دست و صورتش را شست و صبحانه خورد.بعد از خوردن صبحانه به مادربزرگ گفت:«حالا بیا فکرکنیم ببینیم اسم  بچه را چی بذاریم.»

مادربزرگ با خنده گفت: «باشه.اما من حوصله ام سر رفته.بیا با هم بریم  بیرون.کمی قدم  بزنیم.نون بخریم و برگردیم بعد فکر می کنیم چه اسمی روی بچه بذاریم.»

نرگس خوشحال شد و گفت:«آخ جون! چه خوب .الان روسریم رو سرم می کنم و همراه شما میام .»

مادربزرگ گفت:«قربون نوه ی گلم  برم که روسری سرش می کنه.»

آن وقت هردو با هم به خیابان رفتند.همه جا چراغانی بود و جلوی مغازه ها کاغذ رنگی و پرچم زده بودند.

نرگس به کاغذهای رنگی و چراغانی نگاه کرد و گفت:« مادربزرگ ، نگاه کنید ! همه جا چراغونه.چقد قشنگه!»

مادربزرگ باخوشحالی  گفت:«آره عزیزم، تولد امام رضاست.»

نرگس گفت:«کی؟امام رضا؟»

مادربزرگ جواب داد:«آره  عزیزم،امام هشتم.مگه یادت  نیست پارسال  با هم رفتیم زیارت حرم امام  رضا.»

نرگس گفت:«آهان! یادم اومد.همون جا که گنبدش طلایی بود.نقاره می زدن.تو حیاطش هم کبوتر بود واسه کبوترا دونه پاشیدیم.»

مادربزرگ خندید و گفت:«آفرین، چه خوب یادت مونده!»

نرگس گفت:«من امام رضا  را خیلی دوست دارم. دلم می خواد بازم بریم زیارت حرم امام رضا. »

مادربزرگ با خنده پرسید:« دیگه دلت چی می خواد؟»

نرگس فکری کرد و جواب داد«: دلم می خواد اسم داداش کوچولوم رو رضا  بذاریم.»

مادربزرگ با خوشحالی گفت:«وای! چه فکر خوبی!منم موافقم.داداشت  شب تولد امام رضا به دنیا اومده.اسمش رو می ذاریم رضا. بذار وقتی بابات رفت و مامان را از بیمارستان آورد خونه بگو که دوست داری اسم بچه رو رضا  بذاری.باشه؟»

نرگس گفت:«باشه مادربزرگ.چشم.»

مادربزرگ و نرگس کمی  توی خیابان قدم زدند  و به پارک رفتند.  نرگس حسابی بازی کرد و خیلی بهش خوش گذشت.وقتی به خانه برگشتند، مادربزرگ غذای خوبی درست کرد و ناهار نرگس را داد.نرگس از او تشکرکرد و ناهارش را با اشتها خورد و منتظر برگشتن مادرش شد.آن روز مادر به خانه برنگشت.

فردای آن روز نرگس هنوز خواب بود که با صدای مادربزرگ بیدارشد:«نرگس جون، پاشو دخترم.مامانت  برگشته خونه.پاشو ببین مامان و بابا و داداش کوچولو منتظرتو هستند.»

نرگس خمیازه ای کشد و خواب آلود جواب داد:«الان پا میشم.»

مادربزرگ گفت:« پاشو داداش کوچولوی نازت  رو ببین.داره گریه می کنه .»نرگس صدای گریه نوزاد را شنید.از رختخواب بیرون پرید و به آشپزخانه رفت وبه مادربزرگ سلام کرد.

مادربزرگ گفت:«علیک سلام بالاخره  بیدار شدی.بریم دست و صورتت رو بشور .می شنوی؟ داداشت داره گریه می کنه.»

نرگس خندید و چیزی نگفت. با دست و صورت تمیز و موهای شانه زده پیش  پدر و مادرش رفت و سلام کرد.مادر باخوشحالی گفت:«سلام به روی ماهت.به به !دخترکوچولوی عزیزم.بیا این جا پیش خودم.دلم برات تنگ شده بود.»

پدر نرگس گفت:«سلام عزیزم، نرگس جان، مامانت توی بیمارستان،فقط سراغ تو را می گرفت.دلش حسابی برات تنگ شده بود.»

در همان وقت داداش کوچولوی نرگس باز هم گریه کرد.

نرگس گفت:« وای داداش کوچولوم گریه می کنه!»

مادربزرگ گفت: «همه ی بچه کوچولوها گریه می کنند.خودت هم همین جوری بودی.همش گریه می کردی.»

نرگس گفت:«مگه منم مثل داداشم کوچولو بودم؟»

همه خندیدند. پدرگفت:« فکر می کنی همش همین قدی بودی؟ تو هم کوچولو بودی عزیزم.»

مادربزرگ گفت:« آره دختر گلم مامان بهت  شیرداد و ازت مواظبت کرد تا بزرگ  شدی. حالا هم به داداشت شیرمیده و ازش مواظبت می کنه تا بزرگ بشه.تو هم می تونی کمکش می کنی.»

مامان به داداش کوچولو شیر داد و او ساکت شد.

نرگس به او نگاه کرد و گفت:«داداش کوچولوم چه نازه.» و آهسته به نوزاد گفت :«داداش رضا سلام.»

پدرپرسید:«چی؟چی گفتی؟داداش رضا؟»

مادربزرگ جواب داد:« بله نرگس اسم داداشش را گذاشته رضا»

مامان گفت:«چه خوب!منم می خواستم بگم بهتره اسمش را رضا  بذاریم.آخه شب تولد امام  رضا به دنیا اومد.»

پدررو به نرگس کرد و با مهربانی گفت:«چه فکر خوبی! دختر گلم ممنونم که کار مارا راحت کردی و اسم برادرت را خودت انتخاب کردی.رضا اسم خیلی خوبیه.اسم امام هشتمه.»

مادربزرگ گفت: «آره من و نرگس دیروز با هم حرف زدیم.نرگس یادشه که پارسال رفتیم زیارت امام رضا و اون برای کبوترا دونه پاشید.گنبد طلا و صدای نقاره ها را هم یادشه.»

نرگس گفت:«باباجون،داداشم که بزرگ شد با هم بریم مشهد زیارت امام رضا.باشه؟»

پدرگفت: «باشه دخترم.اگه خدا بخواد و قسمت  بشه حتماً میریم  زیارت امام رضا.من که خیلی دلم هوای حرم آقا امام رضارو کرده.»

مامان نرگس را صدازد و گفت:«نگاه کن نرگس جان داداشت خوابید.داره توی خواب لبخند می زنه.حتماً فهمیده که خواهر مهربونش  اسمش رو گذاشته رضا.خوشحاله مگه نه؟»

نرگس خندید و گفت:« بله خوشحاله.»

مادربزرگ گفت:«حالا وقتشه که با هم به این کوچولو بگیم به خونه خوش اومدی آقارضا.»

پدر و مادر و نرگس و مادربزرگ باهم گفتند:«به خونه خوش اومدی آقا رضای کوچولو.»

اما رضاکوچولو خواب بود و توی خواب لبخند می زد.

4.2/5 - (200 امتیاز)
نت های پیانو نت های ویولن نت های سنتور نت های گیتار

درباره‌ی vahid ezati

دوست دارم دارم تا تمام چیزی را که می دانم در اختیار بازدید کنندگان وب سایت قرار دهم پیشنهادات و انتقادات شما بنده را خوشحال می کند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *