هنگامی که جوان بودم زندگی خانوادگی وحشتناکی داشتم.تنها به این دلیل به مدرسه میرفتم که بتوانم چند ساعتی ازخانه دور باشم و خودم رامیان بچه های دیگر گم کنم. عادتکرده بودم مثل یک سایه، بی سر و صدا به مدرسه بیایم و به همان شکل به خانه برگردم. هیچ کس توجهی به من نداشت ومن نیز با کسی کاری نداشتم. …
بیشتر بخوانید »