داستان کامل حضرت موسی “
حضرت موسی (عليهالسلام) يكي از پيامبران اولوالعزم است، كه نام مباركش صد و سي و شش بار، در سي و چهار سوره قرآن مجيد آمده است.[1]
موسی (عليهالسلام) در لغت قبطيان[2] از دو جزء تشكيل شده، يكي «مو» به معناي آب و ديگري «سي» به معناي درخت، چون صندوق وي در كنار درختي در داخل آب به دست آمد، او را موسی (عليهالسلام) ناميدند.[3]
وي سه هزار و هفتصد و چهل وهشت سال بعد از هبوط آدم(عليهالسلام) متولد شد و نسبش با شش واسطه به حضرت ابراهيم(عليهالسلام) ميرسد.
به اين ترتيب: «موسی بن عمران بن يصهر بن قاهت بن[4] لاوي بن يعقوب بن ابراهيم) و نام مادرش «يوكابد»[5] است.
موسی (عليهالسلام) پانصد سال بعد از حضرت ابراهيم(عليهالسلام) ظهور كرد و لقب «كليم الله» به خود گرفت، چون خداوند بدون واسطه، با او سخن گفت.
پس از آنكه حضرت موسی (عليهالسلام) از جانب خدا مأمور شد، به جانب كوه طور روان شود و از فراز كوه سرزمينهاي مقدس فلسطين بنگرد، در همانجا در سن دويست و چهل سالگي وفات يافت،[6] و بر فراز تل سرخ رنگي در آن ناحيه (كه فسجه نام داشت) به خاك سپرده شد. [7]
سرگذشت حضرت موسی (عليهالسلام)
داستان زندگي پرفراز و نشيب موسی (عليهالسلام) را ميتوان به پنج دوره خلاصه نمود:
1ـ دوران ولادت و كودكي و پرورش او در كاخ فرعون.
2ـ دوران هجرت او از مصر به مدين و زندگي او در كنار حضرت شعيب(عليهالسلام)
3ـ دوران نبوت و پيامبري و بازگشت وي به مصر براي مبارزه با فرعون.
4ـ دوران هلاكت فرعون و ورود موسی (عليهالسلام) به بيت المقدس.
5ـ دوران درگيريهاي موسی (عليهالسلام) با بني اسرائيل.
دوره اول:
پادشاه عصر موسی (عليهالسلام) و خواب او
حضرت موسی (عليهالسلام) در زمان سلطنت «رامسيس يا رعمسيس»،[8] در شهر مصر متولد شد. رامسيس شبي در عالم خواب ديد، آتشي از طرف شام «بيت المقدس» شعله ور شد و زبان كشيد و به طرف سرزمين مصر امد و به خانههاي قبطيان افتاد و همه آنها را سوزانيد. سپس كاخها و باغات آنها را فراگرفته و همه را نابود كرد، ولي به خانههاي سبطيان (كه موسی و بني اسرائيل از آنها بودند) آسيبي نرساند!
فرعون در حالي كه بسيار وحشت زده شده بود، از خواب بيدار شد و در غم و اندوه فرو رفت، ساحران و كاهنان و معبرين را به حضور طلبيد و از آنها خواست كه خواب وي را تعبير كنند. كاهنان و دانشمندان تعبير خواب، گفتند: «به زودي نوزادي از بني اسرائيل
– سبطيان – به دنيا ميآيد كه تو و يارانت را به هلاكت ميكشاند» و سپس شب انعقاد آن نطفه را براي پادشاه معين كردند.
رامسيس (فرعون) پس از مشورت با مشاوران و درباريان و كاهنان دو تصميم گرفت:
اول: دستور داد تا آن شبي را كه معبرين معين كرده بودند، كه ا ين شب، آن نطفه در رحم مادر قرار خواهد گرفت، هيچ زني با مردي هم بالين نشود و زنان را از مردان جدا كنند، تا از اين طريق از تكوين نطفه چنان انسان معهود جلوگيري شود. اين دستور رامسيس به همه جاي كشور اعلام شد، كنترل شديدي در شهر به وجود آمد و مردان بني اسرائيل (قبيله سبطيان) را از شهر بيرون برده و زنان در شهر ماندند و هيچ زني جرأت نداشت با شوهر خود تماس بگيرد.
«آسيه» زن رامسيس، چون از سبطيان بود، رامسيس به او شك كرد كه نكند اين مولود از آسيه بوده باشد، لذا در آن شب نزد وي ماند.
عمران پدر موسی (عليهالسلام) در آن شب نوبت نگهبانيش در كنار كاخ بود.[9] نيمههاي شب همسرش «يوكابد» كه از او دور بود، به هوس افتاد و به نزد شوهر آمد و مخفيانه در كناري با او همبستر شد و نطفه حضرت موسی (عليهالسلام) منعقد گرديد.
عمران به همسرش گفت: «مثل اينكه تقدير الهي اين بود، كه آن كودك موعود ازما پديد آيد، اين راز را پنهان دار ودر پوشيدن آن بكوش كه وضع بسيار خطرناك است». يوكابد با شتاب و نگراني از كنار شوهر دور شد و در پوشاندن راز، كوشش بسيار كرد.
دوم: دستور ديگر رامسيس (فرعون) اين بود، كه همه مأموران و قابلههاي قبيله قبطيان در ميان بني اسرائيل مراقب باشند و زنان باردار را زير نظر بگيرند، هرگاه پسري از آنها به دنيا آمد، بيدرنگ سر از بدن او جدا كنند و او را بكشند و اگر دختر باشد، براي گسترش فساد و كنيزي نگهدارند.
به دنبال اين دستور، جلادان خون آشام حكومت فرعون، به جان مردم افتادند، تمام زنان باردار را تحت مراقبت شديد قرار دادند، قابلهها از هر سو زنان را كنترل ميكردند، در اين گير و دار، هفتاد هزار نوزاد پسر را كشتند. آمار كشته شدهها بقدري زياد شد، كه سران و بزرگان قبيله «قبط» نزد فرعون آمده و به او گفتند: در پيرمردان بني اسرائيل (قبيله سبطيان)مرگ و مير افتاده و تو نيز بچههاي آنها را ميكشي، بنابر اين، در آينده ما خودمان بايد كار كنيم و كسي براي خدمت كردن به ما باقي نميماند.
از اين رو فرعون دستور داد كه: يكسال در ميان، پسران را بكشند تا تمامي پسران بني اسرائيل نابود نگردند. در سالي كه قرار بود، پسران بني اسرائيل كشته نشود، هارون (عليهالسلام) برادر موسی (عليهالسلام) متولد شد و كسي متعرض او نشد و او در دامن پدر و مادر خويش تربيت يافت، ولي تولد موسی (عليهالسلام) در سالي واقع شد كه كودكان را در آن سال سر مي بريدند.[10]
ولادت موسی (عليهالسلام) در سختترين شرايط
زمان ولادت موسی (عليهالسلام) هرچه نزديكتر ميشد، مادر موسی (عليه السلام) نگرانتر ميشد و همواره در اين فكر بود كه چگونه پسرش را از دست جلادان فرعون (رامسيس) حفظ كند. طبق خوابي كه رامسيس ديده بود و از آينده حكومت خود نگران گشته بود، براي زنان بادار مأموران و قابلههايي از قبطيان گمارده و آنان را تحت نظر نگه ميداشت. قابلهاي نيز مراقب «يوكابد» بود، چون درد مخاض «يوكابد» فرا رسيد و موسی (عليهالسلام) قدم به عرصه گيتي نهاد، نور مخصوصي از چهره موسی (عليهالسلام) درخشيد كه بدن قابله به لرزه افتاد و برقي از محبت موسی (عليهالسلام) در اعماق قلب قابله فرو نشست و تمام زواياي دلش را روشن ساخت.
زن قابله خطاب به مادر موسی (عليهالسلام) گفت: من در نظر داشتم ماجراي تولد اين نوزاد را به دستگاه حكومت خبر دهم تا جلادان وي را به قتل رسانند و من از اين طريق جايزه بگيرم، ولي چه كنم محبت اين نوزاد به قدري بر قلبم چيره شد، كه حتي راضي نيستم مويي از سر او كم گردد، با دقت از او محافظت كن، هر چند فكر ميكنم كه دشمن نهايي ما همين نوزاد باشد!
قابله از خانه مادر موسی (عليهالسلام) بيرون آمد، بعضي از جاسوسان حكومت او را ديدند و از او راجع به ماجراي خانه پرسيدند او گفت: خوني بيش نبود و بچه نداشت، شما نگران اين خانه نباشيد… مأموران براي تحقيق ببيشتر وارد خانه شدند، با ديدن آنها، «كلثم»[11] خواهر موسی (عليهالسلام) آمدن مأموران را به اطلاع مادر رسانيد.
يوكابد دستپاچه شد كه چه كند، در اين ميان از شدت وحشت، بيدرنگ اين مادر بيچاره و مضطرب، نوزاد را در پارچهاي پيچيد و در تنور انداخت. چون مأموران وارد خانه شدند، در آنجا جز تنور آتش،چيزي نديدند و پس از تحقيقات مختصر خانه را ترك گفتند، مادر موسی (عليهالسلام) با دستپاچگي و نگراني تمام به سراغ تنور آمد و به كودك نگريست، مشاهده كرد موسی (عليهالسلام) در دل آتش هيچ آسيبي نديده و خداوند آتش را براي موسی (عليهالسلام) خنك و گوارا كرده است.
وي را با كمال سلامتي از تنور بيرون آورد. ولي با اين وضع، قلب «يوكابد» از خطر دشمن سر سخت و بيرحم آرام نميگرفت و هر لحظه در انتظار آسيب خطرناك بود، چرا كه يك بار صداي گريه نوزاد كافي بود كه جاسوسان را مطلع سازد.
يوكابد متوجه خدا شد و از خداوند خواست راه چارهاي پيش روي او بگشايد. خداوند با الهام خود به مادر موسی (عليهالسلام) او را از نگراني حفظ كرد، به وي الهام فرمود: «به او شير بده و هنگامي كه بر او ترسيدي، وي را به درياي نيل بيفكن و نترس و غمگين مباش، كه ما او را به تو باز ميگردانيم و او را از رسولان قرار ميدهيم.»[12]
موسی (عليهالسلام) سه ماه مخفيانه پس از ولادت، در دامان مادر زندگي كرد و مادر به او شير داد، آنگاه كه مادرش بيمناك شد، مبادا راز او فاش شود، طبق الهام الهي تصميم گرفت، كودكش را به دريا بيافكند. به طور محرمانه به سراغ يك نجار مصري كه از قبطيان و طرفداران فرعون بود آمد و از او خواست صندوقي با مشخصات مخصوص بسازد.
نجار گفت: صندوق با اين ويژگي براي چيست؟ «يوكابد» كه زبانش به دروغ عادت نكرده بود، حقيقت امر را فاش ساخت، گفت: من از بني اسرائيلم، نوزاد پسري دارم، ميخواهم نوزادم را در آن مخفي كنم.
نجار تا اين سخن را شنيد، براي رسيدن به جايزه فرعون و اداي وظيفه ميهني و خوش خدمتي به دستگاه ستمگر، به سراغ مأموران و جلادان آمد تا آنان را از تولد موسی (عليهالسلام) با خبر كند، ولي آن چنان وحشتي عظيم بر قلبش مسلط شد، كه زبانش از سخن گفتن باز ايستاد، ميخواست با اشاره دست، مطلب را بازگو كند، مأمورين از حركات ا و چنين برداشت كردند كه يك آدم مسخره كننده است، او را زدند و از آنجا بيرون نمودند.
نجار چون حضور مأموران را ترك كرد، حال عادي خويش را بازيافت و دوباره به پيش مأموران آمد، تا همان كند كه نخست تصميم داشت، ولي خداوند عالم، وي را به همان كيفر قبلي دچار ساخت و براي بار سوم اين موضوع تكرار شد، او وقتي به حال عادي بازگشت، فهميد كه در اين موضوع، يك راز الهي نهفته است، صندوق را ساخت و به مادر موسی (عليهالسلام) تحويل داد.[13]
افكندن موسی (عليهالسلام) به رود نيل[14]
مادر موسی (عليهالسلام) طبق فرمان الهي، وي را در صندوق گذاشته و صبحگاهان هنگامي كه خلوت بود، كنار رود نيل آمد و صندوق را به رود نيل انداخت، امواج خروشان نيل، صندوق را به زودي از ساحل دور كرد، مادر در كنار آب ايستاده بود و اين منظره را تماشا مي نمود.
در يك لحظه احساس كرد قلبش از او جدا شده و روي امواج حركت ميكند، اگر لطف الهي با خطاب (نترس و محزون نباش، ما موسی (عليهالسلام) را به تو برميگردانيم).[15] قلب او را آرام نكرده بود، فرياد ميكشيد و همه چيز فاش ميشد، هيچ كس نميتواند دقيقا حالت اين مادر را در آن لحظات حساس ترسيم كند.
ولي آن شاعره فارسي زبان، تا حدودي اين صحنه را در اشعار زيبا و باروحش مجسم ساخته است، آنجا كه ميگويد:
مادر موسی چو موسی را به نيل در فكند از گفته رب جليل
خود ز ساحل كرد با حسرت نگاه گفت كاي فرزند خرد بي گناه
گر فراموشت كند لطف خداي چون زهي زين كشتي بي ناخداي
وحي آمد كاين چه فكر باطل است رهرو ما اينك اندر منزل است
ما گرفتيم آنچه را انداختي دست حق را ديدي و نشناختي
سطح آب از گاهوارش خوشتر است دايهاش سيلاب و موجش مادر است
رودها نه از خود طغيان ميكنند آنچه ميگوييم ما آن ميكنند!
ما به دريا حكم طوفان ميدهيم ما به سيل و موج فرمان ميدهيم
نقش هستي نقشي از ايوان ما است خاك و باد و آب سرگردان ما است
به كه برگردي به ما بسپاريش كي تو از ما دوستر ميداريش؟![16]
رامسيس كاخ مجللي در كنار رود نيل داشت، آن روز با همسرش آسيه،[17] در كنار كاخ كه مشرف بر رود نيل بود ايستاده بودند، آنها ناگهان چشمشان به صندوقچهاي افتاد كه امواج رودخانه او را به بالا و پايين ميبرد. چيزي نگذشت كه صندوق حامل طفل در كنار كاخ آنها و در لا به لاي شاخههاي درختان از حركت باز ايستاد.
رامسيس (فرعون) دستور داد: مأمورين فوراً به سراغ صندوق بروند و آن را از آب بگيرند، تا ببيند در آن چيست؟ صندوق را نزد فرعون آوردند، ديگران نتوانستند در آن را بگشايند. آري ميبايست در صندوق نجات موسی (عليهالسلام) به دست خود فرعون گشوده شود، فرعون درب آن را گشود هنگامي كه چشم همسر فرعون به كودك داخل آن صندوق كه موسی (عليه السلام) بود، افتاد خداوند علاقه و محبت موسی (عليهالسلام) را در دلش افكند و هنگامي كه آب دهان اين نوزاد مايه شفاي بيمار شد،[18] اين محبت فزوني گرفت.
امام فرعون تا چشمش به او افتاد خشمگين شد و گفت: چرا اين پسر كشته نشده است؟ تصميم گرفت آن نوزاد را به قتل برساند، و «هامان» وزير مشاور فرعون همراه با اطرافيان حكومت نيز درخواست ميكردند كه اين كودك مانند نوزادان ديگر به قتل رسد، همسرش آسيه كه در كنار او بود، با بكار بردن انواع شيوهها، از جمله اينكه اين نوزاد باعث شفاي دخترشان شده، از كشتن موسی (عليهالسلام) جلوگيري نمود و پيشنهاد كرد تا آن طفل را به فرزندي قبول نموده و برايش دايهاي انتخاب نمايد. زيرا كه از نعمت داشتن پسر محروم بودند.
فرعون سخن آسيه را پذيرفت و مقدم موسی (عليهالسلام) را گرامي داشت. اما مادر موسی (عليهالسلام) وقتي وي را در رود نيل انداخت، خواهر موسی (عليهالسلام) را فرستاد تا كسب خبر كند، خواهر ديد كودك از آب گرفته و داخل خانه فرعون برده شد. مادرش را از اين جريان باخبر ساخت.
مادر(عليهالسلام) با ا ين خبر از بيم و ناراحتي هوش از سرش پريد و تنها قلبش براي موسی (عليهالسلام) مي تپيد، نه چيز ديگر، از فرط نگراني نزديك بود راز خود را فاش سازد، ولي خداوند دل او را ثابت نگه داشت و وي را در زمره مؤمنين قرار داد، كه به وعده الهي در بازگرداندن موسی (عليهالسلام) به سوي او اطمينان داشته باشد.
طولي نكشيد كه احساس كردند نوزاد گرسنه است و نياز به شير دارد، به دستور فرعون مأمورين به جستجوي پيدا كردن دايه رفتند، چندين دايه آوردند، ولي نوزاد، پستان هيچ يك از آنان را نگرفت. كودك لحظه به لحظه گرسنهتر و بيتاب تر ميشود، پي در پي گريه ميكند و سر و صداي او در درون كاخ فرعون ميپيچيد و قلب آسيه همسر فرعون را به لرزه درميآورد. مأمورين بر تلاش خود ميافزايند.
ناگهان در فاصله نه چندان دور، به دختري برخورد ميكنند كه ميگويد: من زني از بني اسرائيل را ميشناسم، كه پستاني پر شير و قلبي پر محبت دارد. او نوزاد خود را از دست داده و حاضر است شير دادن نوزاد كاخ را بر عهده گيرد.
با راهنمايي وي نزد مادر موسی (عليهالسلام) رفتند و او را به كاخ فرعون آوردند، نوزاد را به او دادند.
وي با اشتياق تمام، پستان او را گرفت، و از شيره جان مادر، جان تازهاي پيدا كرد، برق خوشحالي از چشمها جستن كرد، مخصوصاً مأموران خسته و كوفته كه به مقصود خود رسيده بودند، از همه خوشحالتر بودند. همسر فرعون نيز نميتوانست خوشحالي خود را از اين امر كتمان كند. به اين ترتيب خداوند به وعدهاش وفا كرد كه به مادر موسی (عليهالسلام) فرموده بود: «ما ا و را به تو برميگردانيم».[19]
پس از آن، كودك را به وي سپردند، تا به خانهاش ببرد و به او شير داده و پرستاري و نگهداري كند.[20] و در خلال اين كار، گاه و بيگاه، كودك را به كاخ فرعون ميآورد، تا همسر فرعون ديداري از او تازه بنمايد.
مادر موسی (عليهالسلام) بعد از دوران شيرخوارگي او را به خانه فرعون آورد و كودك را به آنها سپرد، وي در دامن فرعون و همسرش پرورش يافت.[21]
آنگاه كه موسی (عليهالسلام) به حد رشد و بلوغ رسيد و از قدرت جسماني فوق العادهاي برخوردار شد، در يكي از روزها كاخ فرعون را ترك كرده و بيآنكه كسي بداند، به طور ناگهاني وارد شهر شد و در بين مردم عبور ميكرد. ديد دو نفر گلاويز شدهاند و با يكديگر مشاجره و كشمكش دارند، يكي از آنها از بني اسرائيل (قبيله وي و سبطيان) و ديگري از قبطيان (طرفداران فرعون) بود، فرد اسرائيلي از موسی (عليهالسلام) درخواست كمك كرد، از آنجا كه موسی (عليهالسلام) ميدانست فرعونيان از طبقه اشرافي هستند و همواره به بني اسرائيل ستم ميكنند به ياري وي شتافت و چنان سيلي بر دشمن او نواخت، كه به زندگي او پايان داد.
موسی (عليهالسلام) از كرده خود پشيمان شد و آن را كاري شيطاني شمرد و از گناهي كه مرتكب شده بود، از خداي خود طلب بخشش كرد و نزدش تضرع و زاري نمود تا توبهاش را بپذيرد و او را ياور تبهكاران قرار ندهد و خداوند او را بخشيد و توبهاش را پذيرفت.[22]
زور دوم كه فرا رسيد، موسی (عليهالسلام) در حالي كه بيم داشت راز او فاش گردد، به سمت شهر روانه گرديد، باز ديد يكي از فرعونيان با همان مرد ديروز گلاويز شده و درگير است، آن مرد مظلوم از موسی (عليهالسلام) استمداد نمود،موسی (عليهالسلام) به طرف او رفت تا از ا و دفاع كرده و از ظلم ظالم جلوگيري كند.
ظالم به وي گفت: «آيا همانگونكه ديروز شخصي را كشتي، ميخواهي مرا هم بكشي، از قرار معلوم تو ميخواهي، فقط جباري در روي زمين باشي و نميخواهي از مصلحان باشي.»[23]
موسی (عليهالسلام) متوجه شد كه ماجراي ديروز افشا شده است و براي اينكه مشكلات بيشتري پيدا نكند كوتاه آمد، ماجرا به فرعون و اطرافيان او رسيد و تكرار اين عمل را تهديدي بر وضع خود گرفتند. جلسه مشورتي تشكيل داده و حكم قتل موسی (عليهالسلام) صادر شد.
مردي از نقطه دور دست شهر،[24] (از مركز فرعونيان و كاخ فرعون) اطلاع پيدا كرد. چون از نزديكان فرعون محسوب ميشد و آنچنان با فرعون رابطه داشت كه در اين گونه جلسات مشورتي شركت ميكرد. آن مرد از وضع جنايات فرعون رنج ميبرد و در انتظار اين بود كه قيامي بر ضد ا و صورت گيرد و او به اين قيام الهي بپيوندد، ظاهراً چشم اميد به موسی (عليهالسلام) دوخته بود و در چهره او سيماي يك مرد الهي انقلابي مشاهده ميكرد.
به همين دليل هنگامي كه احساس كرد كه موسی (عليهالسلام) در خطر است، با سرعت خود را به او رسانيد و وي را از چنگال خطر نجات داد و گفت: «اي موسی ! اين جمعيت -فرعون و فرعونيان – براي قتل تو، به مشورت پرداختهاند، بيدرنگ از شهر خارج شو، كه من از خيرخواهان تو هستم.»
موسی (عليهالسلام) اين خبر را كاملاً جدي گرفت، به خيرخواهي اين مرد با ايمان ارج نهاد و به توصيه او از شهر خارج شد، در حالي كه ترسان بود و هر لحظه در انتظار حادثهاي! تمام قلب خود را متوجه پروردگار كرد و از خداي خود ميخواست كه او را از شر ستمكاران نجات دهد.[25]
دوره دوم:
هجرت موسی (عليهالسلام) به سوي مدين
موسی (عليهالسلام) تصميم گرفت: به سوي سرزمين«مدين» كه شهري در جنوب شام و شمال حجاز بود و از قلمرو مصر و حكومت فرعونيان جدا محسوب ميشد برود. اما جواني كه در ناز و نعمت بزرگ شده و به سوي سفري ميرود كه در عمرش سابقه نداشته ، نه زاد و توشهاي دارد، نه مركب و نه دوست و راهنمايي، و پيوسته از اين بيم دارد كه مأموران فرا رسند و او را دستگير كرده، به قتل رسانند. وضع حالش روشن است.
گرچه سفري طولاني بود و توشه راه سفر را به همراه نداشت، ولي در اين راه، يك سرمايه بزرگ همراه داشت وآن سرمايه ايمان و توكل بر خدا! لذا هنگامي كه رهسپار شهر مدين شد گفت: اميدوارم كه پروردگار مرا به راه راست هدايت كند.[26]
موسی (عليهالسلام) چندين روز در راه بود و سرانجام فاصله بين مصر و مدين را در هشت شبانه روز طي كرد، در اين مدت غذاي او گياهان بيابان و برگ درختان بود و بر اثر پياده روي، پاهايش آبله كرده بود، كم كم دورنماي شهر مدين در افق نمايان شد و موجي از آرامش در قلب او نشست.
نزديك شهر رسيد، گروهي از مردم را در كنار چاهي ديد كه از آن چاه با دلو آب ميكشيدند و چارپايان خود را سيراب ميكردند. در كنار آنها دو دختر را ديد كه مراقب گوسفندهاي خود هستند و به چاه نزديك نميشوند، وضع اين دختران با عفت كه در گوشهاي ايستادها ند و كسي به داد آنها نميرسد و يك مشت جوان گردن كلفت، تنها در فكر گوسفندان خويشاند و نوبت به ديگري نميدهند، نظر موسی (عليهالسلام) را جلب كرد.
نزديك آن دو آمد و گفت: چرا كنار ايستادهايد؟ چرا گوسفندهاي خود را آب نميدهيد؟
دختران گفتند: پدر ما پيرمرد سالخورده و شكستهاي است و به جاي او، ما گوسفندان را ميچرانيم. اكنون بر سر ا ين چاه مردها هستند، در انتظار رفتن آنها هستيم، تا بعد از آنها از چاه آب بكشيم.
موسی (عليهالسلام) از شنيدن اين سخن سخت ناراحت شد، چه بيانصاف مردمي هستند كه تمام در فكر خويشند و كمترين حمايتي از مظلوم نميكنند؟!
جلو آمد و دلو سنگين را گرفت و در چاه افكند و به تنهايي از آن چاه، آب كشيد و گوسفندهاي آنان را سيراب كرد.
آنگاه موسی (عليهالسلام) از آنجا فاصله گرفت و سپس براي استراحت به سايه درختي رفت. دختران به طور سريع نزد پدر پير خود كه حضرت شعيب پيامبر(عليهالسلام) بود،[27] بازگشتند و ماجرا را تعريف كردند. شعيب(عليهالسلام) به يكي از دخترانش كه «صفورا» نام داشت گفت: هر چه زودتر به پيش آن جوان برو، و او را به خانه دعوت كن تا از وي پذيرايي كنيم و از اين اعمال نيكش قدرداني كنيم.
موسی (عليهالسلام) در زير سايه درختي نشسته بود، كه صفورا دختر زيباي شعيب (عليهالسلام) رسيد، توأم با شرم و حيا خطاب كرد: پدرم تو را ميخواهد و قصد دارد از اين جوانمرديت سپاسگزاري كند.
موسی (عليهالسلام) در حالي كه شديداً گرسنه بود و در مدين، غريب و بيكس به نظر ميرسيد، چارهاي نديد، جز اينكه دعوت شعيب(عليهالسلام) را بپذيرد و در كنار دختر او «صفورا» روانه خانه وي گردد، صفورا جلو افتاد، تا به عنوان راهنما، موسی (عليهالسلام) را به خانهاش راهنمايي كند، ولي هوا متغير بود، باد شديدي ميوزيد، احتمال داشت لباس صفورا از اندام او كنار رود، حيا و عفت موسی (عليهالسلام) اجازه نميداد چنين شود، به دختر گفت: من از جلو ميروم، بر سر دوراهيها و چند راهيها مرا راهنمايي كن.
موسی (عليهالسلام) وارد خانه شعيب(عليهالسلام) شد، خانهاي كه نور نبوت از آن ساطع است و روحانيت از همه جاي آن نمايان، پيرمردي با وقار باموهاي سفيد در گوشهاي نشسته، به موسی (عليهالسلام) خوش آمد گفت.
از كجا ميآيي؟ چه كارهاي؟ در اين شهر چه ميكني؟ هدف و مقصودت چيست؟ چرا تنها هستي؟ و از اين گونه سؤالات… .
موسی (عليهالسلام) ماجراي خود را براي وي بازگو كرد.
شعيب(عليهالسلام) گفت: نگران نباش! از گزند ستمگران نجات يافتهاي و سرزمين ما از قلمرو آنها بيرون است و آنها دسترسي به اينجا ندارند، تو در يك منطقه امن و امان قرار داري، از غربت و تنهايي رنج نبر، همه چيز به لطف خدا حل ميشود.
شعيب(عليهالسلام) براي پذيرايي از مهمان تازه وارد طعام آورد، ولي موسی (عليهالسلام) دست به طعام نزد! شعيب(عليهالسلام) گفت: مگر به طعام ميل نداريد؟
موسی (عليهالسلام) گفت: چرا وليكن ميترسم، اين غذا در برابر عمل و كمك من به دخترانت باشد. اين را بدان كه من از اهل بيتي ميباشم، كه اعمال اخروي و الهي خود را در برابر تمام مالكيت زمين كه پر از طلا باشد نميدهيم.
شعيب(عليهالسلام) گفت: نه نگران نباش! از اين جهت نيست، بلكه عادت من و اجدادم اين است، كه به مهمان احترام ميكنيم و برايشان اطعام ميدهيم، موسی (عليهالسلام) با شنيدن اين جمله مشغول غذا شد.[28]
موسی در خانه شعيب(عليهماالسلام) و ازدواج او
«صفورا» توانايي، وقار و جوانمردي موسی (عليهالسلام) را ديده و علاقهمند او شده بود و لذا به پدرش پيشنهاد داد: اي پدر! اين جوان را براي نگهداري گوسفندان استخدام كن، زيرا وي فردي نيرومند و درستكار بود. شعيب (عليهالسلام) از دخترش پرسيد: توان و قوت اين جوان معلوم است كه دلو بزرگ را از چاه كشيد، ولي وقار و عفت و امانتش چگونه شناختي؟ صفورا گفت: پدر جان! هنگام آمدنم به خانه، ا و به من گفت: پشت سر من حركت كن، ما از خانوادهاي هستيم كه پشت سر زنان نمينگريم و در هنگام آب كشيدن خيلي مهذّب بود.
شعيب(عليهالسلام) احساس كرد، صفورا به موسی (عليهالسلام) خيلي علاقهمند است، از پيشنهاد دخترش استقبال كرد، رو به موسی (عليهالسلام) نموده، گفت: من ميخواهم يكي از دو دخترم را به همسري تو درآورم، به اين شرط كه هشت سال براي من كار (چوپاني) كني و اگر هشت سال به ده سال تكميل كني، محبتي كردهاي، اما بر تو واجب نيست.
به هر حال من نميخواهم كار را بر تو مشكل بگيرم و هرگز سختگيري نخواهم كرد و با خير و نيكي با تو رفتار خواهم نمود. و ان شاءالله به زودي خواهي ديد كه من از صالحانم.
موسی (عليهالسلام) درخواست پيرمرد را پذيرفت، به اين ترتيب با صفورا ازدواج كرد و با كمال آسايش در مدين ماند و به چوپاني و دامداري پرداخت، و به بندگي خدا ادامه داد تا روزي فرا رسد كه به مصر باز گردد و در فرصت مناسبي، بنياسرائيل را از يوغ طاغوتيان فرعوني رهايي بخشد.
موسی (عليهالسلام) پس از ده سال سكونت در مدين، در آخرين سال سكونتش روزي به شعيب(عليهالسلام) گفت: من ميخواهم به مصر برگردم و از مادر و خويشانم ديدار كنم در اين مدت كه در خدمت تو بودم در نزد تو، چه دارم؟[29]
شعيب(عليهالسلام) طبق آن قرار قبلي، آنچه از گوسفندان با آن مشخصات متولد شده بودند، با كمال ميل به موسی (عليهالسلام) داد، او اثاث و گوسفندان و اهل و عيال خود را آماده ساخت، تا به سوي مصر حركت كند.
هنگام خروجش به شعيب(عليهالسلام) گفت: يك عصايي به من بده كه او را به دست بگيرم،چندين عصا از پيامبران گذشته در منزل شعيب (عليهالسلام) بود، لذا شعيب(عليه السلام) به وي گفت: برو به آن خانه و يكي از عصاها را براي خودت بردار. موسی (عليه السلام) به آن خانه رفت، ناگاه عصاي نوح و ابراهيم(عليهالسلام)[30] به طرف او جهيد و در دستش قرار گرفت.
شعيب(عليهالسلام) گفت: آن را به جاي خود بگذار و عصاي ديگري بردار. موسی (عليهالسلام) آن را سر جاي خود نهاد، تا عصاي ديگري بر دارد، باز همان عصا به طرف موسی (عليهالسلام) جهيد و در دست او قرار گرفت و اين حادثه سه بار تكرار شد.
وقتي شعيب (عليهالسلام) آن منظره عجيب را ديد، به وي گفت: همان عصا را براي خود بردار، خداوند آن را به تو اختصاص داده است. موسی (عليهالسلام) همان عصا را در دست گرفت. سپس اثاث و متاع زندگي و گوسفندان خود را جمع آوري كرد و بار سفر را بست و به همراه خانوادهاش، مدين را به مقصد سرزمين مصر ترك كرد و قدم در راه گذاشت، راهي كه لازم بود با پيمودن آن در طي شبانه روز به مصر برسد.[31]
دوره سوم:
بازگشت موسی (عليهالسلام) به مصر و آغاز رسالت
موسی (عليهالسلام) به هنگام بازگشت، راه را گم كرد و نميدانست به كدام سمت برود،در هواي تاريك، حيران و سرگردان مانده كه چه كند، در همين حال بود، كه از فاصله دور (از جانب كوه طور) آتشي را ديد. به خانوادهاش گفت: شما اينجا بمانيد، من آتشي از راه دور ميبينم، بدان سو رفته و مقداري از آن را براي روشنايي يا گرما برايتان خواهيم آورد. و يا از كساني كه آتش را در اختيار دارند راه را سراغ ميگيرم، تا ما را بدان راهنمايي كنند.
وقتي موسی (عليهالسلام) به نزديكي محل آتش رسيد ندايي رباني شنيد، كه به وي مي فرمايد: «اي موسی ! من پروردگار توأم، از اين رو به جهت ادب و تواضع كفشهايت را بيرون آر، چه اين كه تو در سرزمين پاك و مقدسي (طوي) گام نهادهاي، اي موسی ! تو را براي نبوت و پيامبري برگزيدم و به آنچه به تو وحي ميشود گوش فرا ده، به راستي كه من خدايم و خدايي جز من نيست، مرا پرستش نما و نماز را به ياد من به پاي دار… .
اي موسی در دست راست چه داري؟ گفت: عصاي من است كه بر آن تكيه ميزنم و به وسيله آن براي گوسفندانم برگ درختان را ميريزم و كارهاي ديگري نيز انجام ميدهم.
فرمود: اي موسی !ّ آن را بينداز. آن گاه موسی (عليهالسلام) آن را افكند، ناگهان به صورت اژدهايي درآمد و به هر سو شتافت، موسی (عليهالسلام) ترسيد و به عقب برگشت و حتي پشت سر خود را نگاه نكرد! به او گفته شد:اي موسی ! برگرد آن را بگير و نترس. ما آن را به صورت نخست آن درخواهيم آورد و دستت را در جيب فرو ببر، هنگامي كه خارج ميشود سفيد و درخشنده است و بدون عيب و نقص، سپس پروردگارش به او فرمود: با اين دو معجزه نزد فرعون برو و رسالت الهي را به وي ابلاغ كن، چه اين كه فرعون در سركشي و قدرت طلبي پا از گليم خود فراتر گذاشته است.»
موسی (عليهالسلام) عرض كرد: «پروردگارا! من از آنها يك نفر را كشتهام، ميترسم مرا به قتل برسانند، برادرم هارون زبانش از من فصيحتر است، او را همراه من بفرست، تا ياور من باشد و مرا تصديق كند، ميترسم مرا تكذيب كنند. پروردگارا! به من شرح صدر عنايت كن و كارم را آسان گردان و گره از زبانم باز نما تا مردم سخنم را بپذيرند.»
خداوند با اجابت خواسته وي هر چه را خواسته بود به وي عطا كرد و فرمود:بازوان تو را به وسيله برادرت محكم ميكنيم و براي شما سلطه و برتري قرار ميدهيم و به بركت آيات ما، بر شما دست نمييابند، شما و پيروانتان پيروزيد.[32]
به اين ترتيب، موسی (عليهالسلام) به مقام پيامبري رسيد، و نخستين نداي وحي در آن شب تاريك و در ان سرزمين مقدس كه با دو معجزه (اژدها شدن عصا ويد بيضاء) همراه بود، از خداوند دريافت نمود و مأمور شد براي دعوت فرعون به توحيد و خداپرستي به سوي مصر حركت كند.
حضرت موسی (عليهالسلام) به مصر نزديك شد، خداوند به هارون(عليهالسلام) برادر موسی (عليهالسلام) كه در مصر زندگي ميكرد الهام نمود، كه برخيز و به برادرت موسی (عليهالسلام) بپيوند. هارون(عليهالسلام) به استقبال برادر شتافت و كنار دروازه مصر، با موسی (عليهالسلام) ملاقات كرد،همديگر را در آغوش گرفتند و با هم وارد شهر شدند.
«يوكابد» مادر موسی (عليهالسلام) از آمدن فرزندش آگاه شد، دويد و موسی (عليه السلام) را در بر كشيد و بوسيد و بوييد. حضرت موسی (عليهالسلام) برادرش هارون (عليه السلام) را از نبوت خود آگاه ساخت و سه روز در خانه مادر ماندند و در آنجا با بني اسرائيل ديدار كرد و مقام پيامبري خود را ابلاغ نموده و به آنها گفت: من از طرف خدا به سوي شما آمدهام، تا شما را به پرستش خداوند يكتا دعوت كنم. آنها دعوت موسی (عليهالسلام) را پذيرفتند و بسيار خوشحال شدند.
از طرف خداوند به موسی (عليهالسلام) خطاب شد: به همراهي برادرت هارون، به سوي فرعون برويد، زيرا او دست به سركشي و طغيان زده و در ياد من و ابلاغ رسالت الهي كوتاهي نكنيد.
سپس به آنها سفارش كرد: تا با فرعون با نرمي و اخلاق نيك سخن گويند، شايد طبع سركشي و طغيان گر او را ملايم و ساخته و با سخن دلپذير خود، به قلب او راه يابند و سرانجام از خدا بترسد.
موسی و هارون(عليهماالسلام) عرض كردند: ما از قدرت و خشونت فرعون بيمناكيم، كه اين رسالت را به او ابلاغ كنيم، شايد وي خشمگين شده و بر ما تندي كند و يا ما را شتابزده كيفر نمايد.
خداوند به آنها فرمود: از چيزهايي كه تصور كردهايد، از ناحيه فرعون به شما برسد، بيم نداشته باشيد، زيرا من با شما هستم و ميشنوم و شما را از شر او نگاه خواهم داشت، به سوي او برويد و … .[33]
ابلاغ رسالت حضرت موسی (عليهالسلام)
موسی و هارون(عليهماالسلام) دستور پروردگار خويش را لبيك گفته و نزد فرعون رفتند و رسالت الهي را به وي ابلاغ كردند، از جمله مطالبي كه موسی (عليهالسلام) به فرعون ابلاغ كرد، اين بود كه درباره خدا جز حق نگويد و خداوند به او معجزهاي عطا كرده كه گواه بر اين است،وي فرستاده حقيقي خداست و از فرعون درخواست كرد تا اجازه دهد بني اسرائيل همراه او به فلسطين بروند.[34]
فرعون از سخن موسی (عليهالسلام) كه تربيت يافته سابق خود بود، در شگفت شد و با منت گذاشتن بر او و به دليل اينكه در خانه او تربيت شده، بر وي اظهار فضل و برتري نمود و اين اقتضا داشت كه موسی (عليهالسلام) به او اظهار وفاداري نموده و كاري كه وي را خشمگين كند انجام ندهد. و پس از آن فرعون، كشته شدن مرد فرعوني را به دست وي، به او يادآور شد و گفت: كسي كه مرتكب گناه قتل شده باشد گناهكار تلقي شده و از رحمت خداي خويش دور است.
موسی (عليهالسلام) پاسخ داد: من قصد نداشتم مرد فرعوني را بكشم، بلكه تنها بر او يك سيلي نواختم و نميدانستم كه او در اثر اين سيلي جان ميدهد و … .[35]
رسالت موسی (عليهالسلام) فرعون را به شگفتي آورد و در ربوبيت الهي با موسی (عليهالسلام) به بحث و مناقشه پرداخت و از او پرسيد: خداي جهانيان كيست؟
موسی (عليهالسلام) به فرعون و اطرافيانش گفت: خداي جهانيان، پروردگار آسمانها و زمين است، اگر راز قدرت الهي را در آنها درك كنيد.
فرعون متوجه اطرافيان و هواداران خود شد و با تعجب گفت: «الا تستمعون؛ آيا نميشنويد چه ميگويد؟»
موسی (عليهالسلام) سخن خويش را ادامه داد و گفت: خداي شما و خداي پيشينيان شماست، يعني زماني كه فرعون هم به وجود نيامده بود.
فرعون پاسخ داد: موسی (عليهالسلام) ديوانه است و درباره مسائل عجيب و غريب حرف ميزند و … .[36]
وقتي موسی و هارون(عليهماالسلام) ملاحظه كردند فرعون سخن آنان را نميپذيرد، او را تهديد كردند، به اين كه خداوند بر كساني كه دعوت پيامبران را نپذيرند عذاب فرو ميفرستد، در اين هنگام فرعون از حقيقت خداي آنان جويا شد و گفت: اي موسی (عليه السلام) پروردگار شما كيست؟
موسی (عليهالسلام) گفت: پروردگار ما كسي است كه به هر موجودي، آنچه را لازمه آفرينش او بود داده، سپس راهنماييش كرده است. فرعون خواست مسير سخن را عوض كند و يا موسی (عليهالسلام) را از هدفي كه به خاطر آن آمده بود منصرف سازد و يا اينكه از برخي از امور غيبي اطلاع يابد، لذا از او پرسيد: سرنوشت نسلها و امتهاي گذشته چه شد؟
موسی (عليهالسلام) اين مطلب را به علم الهي كه تنها خاص اوست تحول كرد و گفت: آگاهي مربوط به آنها نزد پروردگار در كتابي ثبت است (لوح محفوظ)، پرودرگار من هرگز گمراه نميشود و فراموش نميكند و… . [37]
فرعون ديد اين عمل موسی (عليهالسلام) (دعوت به رسالت و استدلال هاي او) عظمت و شوكت او را تضعيف كرده و از قدرت او ميكاهد، به وزيرش «هامان» دستور داد قصر و برجي بسيار بلند، براي من بساز، تا بر بالاي آن روم و خبر از خداي موسی (عليهالسلام) بگيرم، من تصور ميكنم موسی (عليهالسلام) دروغ ميگويد و … .[38]
چون بحث و مناقشه ميان فرعون و موسی (عليهالسلام) درباره رسالت الهي او بالا گرفت، فرعون از موسی (عليهالسلام) دليلي، شاهد بر صدق گفتارش خواست.
موسی (عليهالسلام) گفت: حتي اگر نشانه آشكاري براي رسالتم برايت بياورم نميپذيري؟
فرعون: گفت: اگر راست ميگويي آن را بياور! در اين هنگام موسی (عليهالسلام) عصاي خود را به زمين انداخت، ناگهان ديدند كه آن عصا به صورت ماري بزرگ آشكار شد، سپس موسی (عليهالسلام) دستش را در جيب خود فرو برد و بيرون آورد، همه حاضران ديدند دست او سفيد و درخشنده گرديد.
فرعون به اطرفيان گفت: اين (موسی عليه السلام) جادوگر آگاه و ماهري است! او ميخواهد شما را از سرزمينتان با سحرش بيرون كند، شما چه نظر ميدهيد؟
اطرافيان گفتند: موسی (عليهالسلام) و برادرش هارون را مهلت بده و مأموراني را در تمام شهر بسيج كن تا به جستجوي جادوگران بپردازند و هر جادوگر آگاه و زبردستي ديدند نزد تو بياورند.
فرعون، مأموران را به گوشه و كنار مصر اعزام كرد، تا جادوگران را نزد او آورند. مأموران وي تعداد زيادي از جادوگران را آوردند، ساحران به فرعون گفتند: در صورتي كه در جادوگري بر موسی (عليهالسلام) پيروز شوند، از او پاداش گرانبهايي ميخواهند، فرعون نيز پذيرفت و به آنان وعده داد كه آنان در پيشگاه وي از مقامي بس والا برخوردار خواهند شد.
معجزات موسی (عليهالسلام) و ايمان جادوگران
روز موعود ديدار جادوگران با موسی (عليهالسلام) فرا رسيد و جماعت انبوهي به صحنه نمايش آمدند، فرعون و اطرافيان در جايگاه مخصوص قرار گرفتند. در اين هنگام ساحران با غرور مخصوصي به موسی (عليهالسلام) گفتند: آيا اول تو عصاي خود را ميافكني يا ما بساط و وسايل جادويي خويش را بيندازيم. موسی (عليهالسلام) با خونسردي مخصوصي پاسخ داد: شما كار خود را آغاز كنيد.
ساحران، طنابها و ريسمانها و عصاهاي خود را به ميدان افكندند و با چشم بندي مخصوصي، سحر عظيمي را نشان دادند، صحنه اي كه جادوگران بوجود آوردند بسيار وسيع و هولناك بود.[39] و به قدري به پيروزي خود مغرور بودند كه گفتند: به عزت فرعون قطعاً ما پيروزيم. [40]
وسايلي كه ساحران به ميدان افكندند، به صورت مارهاي بسيار بزرگ و گوناگوني درآمدند و بعضي سوار بر بعضي ديگر ميشدند و خلاصه غوغا و محشري بر پا شد، ساحران كه هم تعدادشان بسيار بود و هم در فن چشم بندي و شعبده بازي آگاهي زيادي داشتند، با اعمال خود توانستند، همه تماشاچيان را مجذوب و شيفته خود كرده و در آنها نفوذ كنند و فرعونيان غرق در شادي شده و خيلي خوشحال بودند.
موسی (عليهالسلام) كه تك و تنها همراه برادرش هارون(عليهالسلام) بود، ترس خفيفي در دلش بوجود آمد،[41] كه نكند طاغوتهاي گمراه، پيروز شوند، در اين هنگام خداوند به موسی (عليهالسلام) وحي كرد: نترس! قطعاً برتري و پيروزي با توست. عصايي كه در دست داري بيانداز، كه تمام آنچه را ساحران ساختهاند ميبلعد.
موسی (عليهالسلام) عصاي خود را افكند، آن عصا به اژدهاي عظيمي تبديل شد و به جان مارها و اژدهاهاي مصنوعي ساحران افتاد و همه را بلعيد، حتي يك عدد از آنها را به عنوان نمونه باقي نگذاشت. تماشاچيان آنچنان هولناك و وحشت زده شده بودند كه پا به فرار گذاشتند، جمعيت بسياري در زير دست و پاي فرار كنندگان ماندند و كشته شدند، فرعون و هواداران او مات و مبهوت شدند و جادوگران دانستند كاري را كه موسی (عليه السلام) انجام داده از نوع سحر نيست.
چون اگر سحر ميبود وسايل آنها را نميبلعيد و نابود نميكرد، بلكه آن قدرت الهي است كه چنين كرده است.
از اين رو ساحران به خاك افتاده و خدا را سجده كردند و گفتند: ما به پروردگار جهانيان، پروردگار موسی و هارون (عليهماالسلام) ايمان آورديم.
فرعون يقين حاصل كرد كه موسی (عليهالسلام) را مغلوب نساخته، بلكه اين موسی (عليهالسلام) است كه بر او پيروز گشته و براي اينكه بر شكست خود پوشش نهد، به جادوگران گفت: موسی (عليهالسلام) بزرگ و استاد شما بود و او به شما جادوگري آموخت و به همين دليل بر شما پيروز شد. بزودي پي خواهيد برد كه دست و پاهاي شما را بر عكس يكديگر (پاي راست و دست چپ) قطع ميكنم و همه شما را به دار ميآويزم.
جادوگران ايمان آورده، گفتند: مهم نيست، هر كار از دستت ساخته است بكن، ما به سوي پروردگارمان باز ميگرديم! ما اميدواريم پروردگارمان خطاهاي ما را ببخشد، كه ما نخستين ايمان آورندگان بوديم.[42]
پايداري و مقاومت موسی (عليهالسلام) و قومش
پس از ماجراي پيروزي موسی (عليهالسلام) بر جادوگران، گروههاي زيادي از بني اسرائيل و ديگران به وي ايمان آوردند و موسی (عليهالسلام) طرفداران زيادي پيدا كرد و از آن پس بين بني اسرائيل (پيروان موسی عليه السلام) و قبطيان (فرعونيان) همواره درگيري و كشمكش بود.
سران قوم، فرعون را مورد ملامت و سرزنش قرار دادند، كه چرا موسی (عليهالسلام) و پيروان او رها و آزاد گذاشته، تا خداي يگانه را بپرستند و دست از پرستش فرعون و خدايانش بردارند و اين كار به نظر آنان، فساد در زمين بود.
فرعون آنان را مطمئن ساخت و با اين وعده به آنان گفت: «پسران آنان را ميكشيم و زنانشان را براي بردگي زنده نگاه خواهيم داشت و سپس به عملي كردن تهديد پليد خود پرداخت».
طبيعي بود كه بني اسرائيل از ظلم و ستمي كه بر آنها رفته بود، نزد موسی (عليه السلام) شكايت ببرند و آن حضرت، آنان را بر گرفتاري بوجود آمده و كمك گرفتن از خدا براي تحمل آن به صبر سفارش كرد و گفت: از خدا ياري بجوييد و شكيباييي كنيد و… .[43]
فرعون با به كار بستن تمام توان خود براي جلوگيري از فعاليت موسی (عليهالسلام) و طرفدارانش، باز موفق نشد و از مقاومت و ايستادگي در برابر موسی (عليهالسلام) ناتوان گرديد. لذا با قوم خود نقشه كشتن موسی (عليهالسلام) را كشيد، تا از دعوتش و به گمان آنها از فساد او رهايي يابند.
فرعون گفت: مرا واگذاريد تا موسی (عليهالسلام) را به قتل برسانم. بيم آن دارم كه آيين شما را تغيير و تبديل دهد و يا در سرزمين ايجاد فساد نمايد. در حالي كه براي عملي كردن نقشه كشتن او به تبادل نظر مي پرداختند، مردي مؤمن[44] از آل فرعون كه ايمان خويش را نهان ميداشت، به گونهاي پسنديده و بي پروا به دفاع از موسی (عليهالسلام) پرداخت و به آنان گفت: شايسته نيست، مردي را كه ميگويد پروردگار من خداست بكشيد، به ويژه كه او معجزاتي دال بر صدق گفتارش براي شما آورده و… .[45]
نفرين موسی (عليهالسلام) و گرفتاري فرعونيان
موسی (عليهالسلام) همواره فرعونيان را به سوي خدا دعوت ميكرد، ولي دعوت و پند و اندرز وي سودي نبخشيد، بلكه آنان بر سركشي و طغيان خود و آزار و شكنجه مؤمنان ميافزودند، موسی (عليهالسلام) در برابر اين وضعيت در پيشگاه پروردگار خويش عرضه داشت: خدايا! تو، به فرعون و سران قوم او زرق و برق دنيوي و اموال و دارايي و لباس گرانبها و كاخها و بستانها و قدرت و حاكميت بخشيدي، ولي آنها در برابر اين نعمتها عناد و كيفر ورزيده و مردم را از ايمان آوردن به تو باز داشتند.
بار خدايا! اموال آنها را نابود ساز و بر قساوت و عناد و كنيه آنها بيفزا، زيرا آنان تا زماني كه باچشم خود نبينند گرفتار عذاب دردناك تو شدهاند، توفيق ايمان آوردن نخواهند يافت.
خداوند به موسی و هارون(عليهماالسلام) فرمود: دعاي شما را مستجاب كردم، بنابر اين هر دو ثابت قدم باشيد… . [46]
خداوند دعاي موسی (عليهالسلام) را مستجاب گرداند و فرعون و قوم او را به خشكسالي و قحطي و كاهش محصولات كشاورزي و درختان ميوه كيفر داد، تا شديد به ضعف و ناتواني خود و عاجز بودن پادشاه و خدايشان فرعون در برابر قدرت الهي پي ببرند و پند عبرت گيرند،ولي سرشت آنان پند پذير نبوده و درس نگرفتند… و غرق در تباهي بودند، از اعتقاد به نشانهها و آيات روشني كه دلالت بر رسالت موسی (عليهالسلام) داشت روگردان بودند، از اين رو به تبهكاريهاي خود ادامه دادند.
دراين هنگام بود كه انواع بلاها و ناگواريها بر آنان فرود آمد، از جمله:
ـ طوفان، كه املاك و كشتزارهاي آنان را درنورديد.
ـ ملخ كشتزارهاي آنان را نابود كرد.
ـ آفتي به وجود ميامد كه ميوهها را تباه ميكرد و انسان و حيوان را اذيت و آزار ميرساند.
ـ و نيز به وجود انبوه قورباغه، كيفر شدند كه همه جا را پر كرده بود و زندگي را به كام آنها تلخ و لذت را از آنان سلب كردند. همان گونه كه آفتي ديگر براي آنان فرستاده از بيني و دهان آنان خون جاري ميشد (خون دماغ) و آب آشاميدني آنان را آلوده ميساخت.[47]
با اين بلاهاي گوناگون كه پياپي بر آنها وارد مي شد و تلفات و خسارات زيادي ديده بودند، ولي در عين حال عبرت نگرفتند و باز هم به سركشي پرداخته و انسانهايي گناهكار بودند.
هر بار كه بلا ميآمد فرعونيان دست به دامن موسی (عليهالسلام) ميشدند، تا از خدا بخواهد بلا بر طرف گردد و قول ميدادند كه در صورت رفع بلا، ايمان بياورند، چندين بار بر اثر دعاي موسی (عليهالسلام) بلا بر طرف شد، ولي آنها پيمان شكني كردند و به كفر خود ادامه دادند.[48]
دوره چهارم:
هجرت موسی (عليهالسلام) به فلسطين
موسی (عليهالسلام) و پيروانش از ظلم فرعونيان به ستوه آمده بودند و همچنان در فشار و سختي به سر مي بردند، تا اينكه سرانجام از ناحيه خداوند به موسی (عليهالسلام) وحي شد كه از مصر بيرون رود.
موسی (عليهالسلام) و پيروانش شبانه از مصر به سوي فلسطين حركت كردند. فرعون با خبر شد مأموران خود را به اطراف فرستاد، تا مردم را به اجبار گرد آورده و سپاه بزرگي را تدارك ببيند و بني اسرائيل را تعقيب كنند، تا قبل از اينكه به فلسطين فرار كنند به آنها دست يابند.
فرعون و سپاهيانش از شهر بيرون رفته و به تعقيب موسی (عليهالسلام) و بني اسرائيل پرداختند و باغ و بستانها و گنجينههاي زر و كاخهاي سر به فلك كشيده خود را رها كردند و براي هميشه دست از اين همه نعمت شستند، زيرا آنان هرگز به وطن خويش بازنگشتند، ولي بني اسرائيل چنين نعمتهايي را در فلسطين به ارث بردند.
بني اسرائيل به ساحل درياي سرخ و كانال سوئز رسيدند و از آنجا نتوانستند عبور كنند، لشگر تا دندان مسلح و بيكران فرعون همچنان به پيش ميآمد، شيون و غوغاي بني اسرائيل به آسمان رفت و نزديك بود از شدت ترس، جانشان از كالبدشان پرواز كند.
در آن ميان ياران،[49] موسی (عليهالسلام) به وي گفتند: اي موسی ! فرعونيان به ما رسيدند و ما توانايي مقابله و مقاومت در برابر آنان نداريم، اينك پيش روي ما دريا و پشت سرمان لشگر دشمن است، چه بايد بكنيم؟ موسی (عليهالسلام) به آنان گفت: بيمناك نباشيد، پروردگارم با من است، و مرا به راه نجات رهنمون خواهد شد.
سرانجام دردناك قوم فرعون
در اين بحران شديد، خداوند با لطف خاص خود به موسی (عليهالسلام) وحي كرد: عصاي خود را به دريا بزن، موسی (عليهالسلام) به فرمان خدا عصا را به دريا زد، آب دريا شكافته شد و زمين درون دريا آشكار گشت، موسی (عليهالسلام) و بني اسرائيل از همان راه حركت نموده و از طرف ديگر به سلامت خارج شدند، فرعون و لشگريانش فرا رسيدند و از همان راهي كه در ميان دريا پيدا شده بود، بني اسرائيل را تعقيب كردند، غرور آن چنان بر فرعون چيره شده بود، كه به سپاه خود رو كرد و گفت: تماشا كنيد چگونه به فرمان من دريا شكافته شد و راه داد تا بردگان فراري خود (بني اسرائيل) را تعقيب كنم، وقتي كه تا آخرين نفر از لشگر فرعون وارد راه باز شده دريا شد، ناگهان به فرمان خدا،آبها از هر سو به هم پيوستند و همه فرعونيان را به كام مرگ فرو بردند و… .[50]
در همان لحظه طوفاني، كه فرعون خود را در خطر شديد مرگ ميديد، غرورهايش فرو ريخت و درك كرد كه همه عمرش پوچ بوده و اشتباه كرده است. با چشمي گريان به خداي جهان متوجه شد و گفت: اينك من ايمان آوردم، خدايي جز آن كه بني اسرائيل به او ايمان آوردهاند وجود ندارد، و من هم تسليم امر او هستم.
به او خطاب شد: اكنون ايمان ميآوري! در حالي كه يك عمر كافر و نافرمان تبهكار بودهاي؟ ما امروز بدنت را پس از غرق شدن به ساحل نجات ميافكنيم تا براي بازماندگانت درس عبرت باشد.[51]
اين بود سرانجام فرعون در دنيا، ولي قرآن عذابهايي را كه خداوند در آخرت براي آنها تدارك ديده است بيان فرموده تا براي هر فرد مؤمني درسي آموزنده باشد.[52]
دوره پنجم:
پيشنهاد بت سازي به موسی (عليهالسلام)
پس از آنكه موسی (عليهالسلام) و يارانش از دريا عبور كرده و نجات يافتند، از آن سوي دريا به سوي بيت المقدس(فلسطين) در حركت بودند، در مسير راه قومي را ديدند كه با خضوع خاصي اطراف بتهاي خود را گرفته و آنها را ميپرستند.
افراد جاهل و بيخرد از بني اسرائيل، تحت تأثير آن منظره بت پرستي قرار گرفته و به موسی (عليهالسلام) گفتند: «براي ما نيز معبودي قرار بده، همانگونه كه آنها – بت پرستان – معبوداني دارند.»
موسی (عليهالسلام) به سرزنش آنان پرداخت و فرمود: شما انسانيهايي جاهل ونادان هستيد، اين بت پرستان را بنگريد، سرانجام كارشان هلاكت است و آنچه انجام ميدهند باطل و بيهوده ميباشد، آيا جز خداي يكتا معبودي براي شما بطلبم و… .[53]
مشمول مواهب و الطاف الهي
بني اسرائيل در طي مسير خود به سوي بيت المقدس (فلسطين) به ساحل شرقي كانال سوئز رسيدند، در بيابان خشك و سوزان، گرفتار عطش و تشنگي خطرناكي شدند، از موسی (عليهالسلام) تقاضاي آب كردند.
خداوند به موسی (عليهالسلام) دستور داد: تا عصاي خود را به سنگ بكوبد، وقتي زد، دوازده چشمه آب (به تعداد قبايل بني اسرائيل كه دوازده قبيله بودند) از آن جوشيد و هر قبيلهاي از چشمهاي آب نوشيد و زماني كه به صحراي شبه جزيره سينا رسيدند، با گرماي شديد روبرو شده و چون محلي وجود نداشت، تا از گمان به آنجا پناهنده شوند و درختي كه از سايه آن استفاده كنند، نيز نبود، لذا از دشواريهايي كه بدان دست به گريبان شده بودند به موسی (عليهالسلام) شكايت كردند و موسی (عليهالسلام) به پيشگاه خدا التجاء نمود و خداوند قطعهاي ابر فرستاد، تا آنها را از گرماي خورشيد حفظ كند و آنگاه كه زاد و توشه آنها رو به پايان رفت، يك بار يگر موسی (عليهالسلام) از خداوند غذا خواست و خداي متعال براي آنها «مَن و سَلْوي» فرستاد.[54]
اما با اين وجود قوم بني اسرائيل به اين نعمت الهي قانع نگشتند و از موسی (عليه السلام) غذاهاي گوناگون را طلب كردند، آن حضرت نيز خطاب به آنها گفت: شما نعمت آسماني را، با چيزهاي بيارزش عوض كرديد، حال براي به دست آوردن آن از صحراي سينا خارج شده و به يكي از شهرها برويد، تا خواستههاي خويشتن را به دست آوريد.[55]
خودداري بني اسرائيل از رفتن به فلسطين
خداوند به موسی (عليهالسلام) دستور داد تا بني اسرائيل را به سرزمين مقدس فلسطين برده و در آنجا اسكان دهد، قبل از آن كه موسی (عليهالسلام) از قوم بخواهد كه وارد سرزمين مقدس شوند، چند نفري را فرستاد، تا از وضعيت آن منطقه كسب خبر كنند. وقتي آنها برگشتند به وي اطلاع دادند كه مردم آن ديار، افرادي نيرومند و بلند قامت بوده و گردنكش و ظالمند و شهرهاي آن جا بسيار مستحكم است.
بني اسرائيل از اين سخنان بيمناك شده و دستور موسی (عليهالسلام) را براي ورود به شهر فلسطين اجرا نكردند و به او گفتند: در اين سرزمين افرادي توانمند و ستمكار وجود دارد كه ما تحمل برابري با آنها را نداريم و تا زماني كه آنها در آن سرزمين هستند، ما هرگز وارد آن جا نخواهيم شد… .
دو نفر از بني اسرائيل[56] كه خداوند به آنها تقوي عنايت كرده بود، به پا خاسته و به قوم خود گفتند: شما از دروازه شهر وارد شويد، هنگامي كه وارد شديد، بيم و ترس به در آنها راه يافته و شما بر آنان پيروز خواهيد گشت و اگر واقعاً به خدا ايمان داريد بر او توكل كنيد.
آنها در پاسخ موسی (عليهالسلام) گفتند: تا زماني كه آنان در آن سامان باشند، هرگز وارد آن سرزمين نخواهيم شد و به موسی (عليهالسلام) جملهاي گفتند، كه از آن بوي سرزنش و سرپيچي و بيم استشمام ميشد. گفتند: تو و پروردگارت برويد و با آنها بجنگيد و ما همين جا مينشينيم.
موسی (عليهالسلام) عرضه داشت: خدايا من جز بر خودم و برادرم تسلط ندارم، تو ميان ما و اين مردم فاسق جدايي بينداز.
خداوند فرمود: چون مخالفت كردند، از هم اكنون سرزمين مقدس فلسطين را بر آنان حرام كردم و چهل سال سرگردان در بيابان و صحراي سينا بايد بمانند، بنابراين تو بر اين قوم فاسق تأسف و غم مخور.[57]
چهل سال در آن بيابان ماندند تا آنكه خداوند توبه آنها را پذيرفت.
رفتن موسی (عليهالسلام) به كوه طور
موسی (عليهالسلام) تا آن عصر، پيرو آيين ابراهيم(عليهالسلام) بود و همان را براي بني اسرائيل تبليغ ميكرد، بعد از هلاكت فرعون، قوم موسی (عليهالسلام) در انتظار برنامه جديد و كتاب آسماني بودند، تا به آن عمل كنند. موسی (عليهالسلام) از پروردگار خود كتاب را درخواست كرد، خداي سبحان به او دستور داد: تا به دامنه كوه طور رود، در آنجا سي روز روزه بگيرد و خداي خويش را عبادت كند.
موسی (عليهالسلام) قبل از آنكه براي مناجات خدا بيرون رود، به قوم خود گفت: برادرم هارون را در ميان شما ميگذارم و براي سي روز از ميان شما غيبت ميكنم و به كوه طور ميروم، تا احكام شريعت (و الواح تورات) را براي شما بياورم.
موسی (عليهالسلام) روانه كوه طور شده و سي روز در آنجا ماند و به مناجات و عبادت پرداخت، وقتي سي روز به پايان برد، خدا به او فرمان داد: براي كامل شدن عبادتش، ده روز ديگر روزه بگيرد و مجموع آن چهل روز گردد. پس از كامل شدن چهل روز خداوند با گفتار ازلي خويش، با موسی (عليهالسلام) سخن گفت و بدين وسيله موسی (عليهالسلام) به مقامي رسيد، كه به واسطه آن بر انسانها امتياز يافت. در اين هنگام در اثر فرط شوق، از خداي خود درخواست كرد كه خود را بر او متجلي و آشكار سازد تا او را ببيند.
خداوند به او فرمود: هرگز مرا نخواهي ديد، و براي اينكه به وي بفهماند، موسی (عليه السلام) خواسته بزرگي را طلبيده كه كوهها تحمل آن را ندارند به او فرمود: تو (موسی ) تحمل اين تجلي را نداري، ولي من به كوه كه سختتر از توست تجلي خواهم نمود، اگر كوه در جاي خود قرار گرفت و ديدن و هيبت مرا تحمل كرد، تو هم ميتواني مرا ببيني و اگر تحمل نكرد، تو هم به طريق اولي نخواهي ديد. و آن گاه كه پروردگارش بر كوه تجلي نمود، آن را متلاشي كرده و با زمين يكسان ساخت.
موسی (عليهالسلام) از شدت بيم و ترس از صحنهاي كه ديده بود از هوش رفت. وقتي كه به هوش آمد عرض كرد: پروردگارا! تو منزه هستي، من به سوي تو باز ميگردم و توبه ميكنم، من نخستين كسي هستم كه در زمان خودم به بزرگي و عظمت تو ايمان ميآورم.
سرانجام در آن ميعادگاه بزرگ، خداوند شرايع و قوانين آيين خود را بر موسی نازل كرد (تورات) نخست به او فرمود: اي موسی (عليهالسلام)! من تو را بر مردم برگزيدم و رسالات خود را به تو دادم و تو را به موهبت سخن گفتن با خودم نائل كردم، اكنون كه چنين است ، آنچه را به تو دستور دادهام، بگير و در برابر اين همه موهبت، از شكرگزاران باش و براي مردم در تورات از هر موضوعي اندرزي نوشتيم و از هر چيز، بياني كرديم پس آن را با جديت بگير، و به قومت دستور بده كه به مطالب و دستورات آنها بهتر عمل كنند و آنان كه به مخالفت برميخيزند، كيفرشان دوزخ است. ما به زودي جايگاه و مقام فاسقان را به شما نشان خواهيم داد.[58]
به اين ترتيب موسی (عليهالسلام) در ميعادگاه طور، شرايع و قوانين آيين خود را به صورت صفحههايي از تورات از خداوند گرفت و به سوي قوم بازگشت، تا آنها را در پرتو اين كتاب آسماني و قانون اساسي، هدايت كند و به سوي تكامل برساند.
گوساله پرستي بني اسرائيل
قبل از اين كه موسی (عليهالسلام) براي مناجات با خداي سبحان و نزول تورات از شهر بيرون رود، مردم را در جريان گذاشته بود كه غايب بودن وي از آنها سي روز طول ميكشد، وقتي كه به موسی دستور داده شد كه ده روز ديگر بماند، در مجموع چهل روز گرديد. و بازگشتن موسی (عليهالسلام) ده روز به تأخير افتاد، بني اسرائيل گفتند: موسی (عليهالسلام) به وعدهاي كه به ما داده بود عمل نكرد. [59]
اينجا بود كه انديشه شرارت و تبهكاري در درون سامري[60] برانگيخته شد از آن فرصت استفاده كرد و در غياب موسی (عليهالسلام) و از زمينهاي كه در ميان بني اسرائيل (تمايل به بت پرستي) وجود داشت سوء استفاده كرد و قسمتي از زر و زيوري كه زنان بني اسرائيل از مصر با خود آورده بودند، از آنان گرفت و آنها را در آتش ذوب كرد و از آنها قالب گوسالهاي ريخت و به شيوه خاصي آن را ساخت كه هرگاه در آن باد دميده ميشد از دهان آن، صدايي مانند صداي گوساله خارج ميشد.
سپس اعلام كرد: موسی دروغگو است، ديگر هرگز به سوي شما باز نميگردم اين خدايي كه برايتان ساختم پرستش كنيد.
به اين ترتيب اكثريت قاطع جاهلان بني اسرائيل، از راه توحيد خارج شده و گوساله پرست شدند.
هارون(عليهالسلام) هر چه قوم را نصيحت ميكرد و آنها را از گوساله پرستي بر حذر داشت، به سخنش اعتنا نكردند، حتي با جوسازي و هياهوي خود نزديك بود او را بكشند. خداوند ماجراي گمراهي قوم توسط سامري را، به موسی (عليهالسلام) وحي كرد، وي با ناراحتي و خشم و اندوه زياد از كوه طور به سوي قوم خود بازگشت و به آنان گفت: آيا پروردگارتان به شما وعدهاي شايسته نداد، تا تورات را به شما عنايت كند، كه هدايت و نور در آن است؟ او به وعده خويش وفا نمود، آيا وعده خدا طولاني شد يا خواستيد كاري ناروا انجام دهيد،تا موجب خشم و غضب پروردگارتان شود؟…
بني اسرائيل گفتند: ما به ميل و رغبت خويش از وعده به شما تخلف نورزيديم، بلكه سامري اين كار را كرد و ما را گمراه ساخته و فريب داد.
سپس موسی (عليهالسلام) متوجه برادرش هارون(عليهالسلام) شد، در حالي كه موهاي سر و صورت او را محكم ميكشيد، با عصبانيت به او گفت: چرا وقتي ديدي اين قوم فريب خورده و به پرستش گوساله رو آوردهاند، از من پيروي ننمودي. مگر هنگامي كه ميخواستم به ميعادگاه بروم، نگفتم جانشين من باش و در ميان اين جمعيت به اصلاح بپرداز و راه مفسدان در پيش مگير،[61] تو چرا با اين بت پرستان به مبارزه برنخاستي؟
هارون(عليهالسلام) كه ناراحتي شديد برادر را ديد، براي اينكه او را بر سر لطف آورد و از التهاب او بكاهد و ضمناً عذر موجه خويش را در اين ماجرا بيان كند، گفت: فرزند مادرم! ريش و سر مرا مگير، من فكر كردم، كه اگر به مبارزه برخيزم و درگيري پيدا كنم تفرقه شديدي در ميان بني اسرائيل ميافتد و از اين ترسيدم كه تو به هنگام بازگشت بگويي، چرا در ميان بني اسرائيل تفرقه افكندي و سفارش مرا در غياب من به كار نبستي.
آنگاه موسی (عليهالسلام) سامري را كه سبب گمراهي آنان شده بود، به شدت مورد نكوهش قرار داد، سامري به موسی (عليهالسلام) پاسخ داد: من در ابتدا به بخشي از آيين تو ايمان آوردم و سپس در آن ترديد كردم و آن را بدور افكندم و به سوي آيين بت پرستي گرايش نمودم و اين در نظر من جالبتر و زيباتر بود!
سرنوشت دردناك سامري
در اين هنگام موسی (عليهالسلام) به او گفت: از نزد من برو، خداوند تو را به گونهاي كيفر دهد، كه در زندگي هر كس به تو نزديك شود پيوسته بگويد با من تماس نگير و دست به من نزنيد، سپس كيفر او را در قيامت به او گوشزد كرد و گفت: تو وعده گاهي (عذابي) در پيش داري، كه هرگز از آن تخلف نخواهي كرد.
سپس به سامري گفت: به اين معبودت (گوساله ساختگي) كه پيوسته او را عبادت ميكردي، نگاه كن و ببين ما آن را ميسوزانيم و سپس ذرات آن را به دريا ميپاشيم تا براي هميشه محو و نابود گردد.
سپس موسی (عليهالسلام) به سمت گوساله رفت و آن را سوزانده و قطعههاي آن را به دريا افكند. موسی (عليهالسلام) با اين فرمان قاطع، سامري را از جامعه طرد كرد و او را به انزواي مطلق كشاند.[62] و براي چندمين بار، بني اسرائيل را از انحراف و سقوط نجات داد، آنها از كرده خود پشيمان شده و از پروردگار خود طلب آمرزش كردند. خداوند به موسی (عليهالسلام) وحي كرد: توبه آنها زماني صحيح است، كه نفس خويشتن را بكشند يعني هواهاي نفساني را سركوب كرده و آن را از شرارتها و تبهكاريها پاك گردانند و از هر گونه تمايلات نفساني رها سازند. در اين صورت خداوند توبه آنها را خواهد پذيرفت.[63]
قرار گرفتن كوه بر بالاي سر بني اسرائيل[64]
هنگامي كه موسی (عليهالسلام) از كوه طور بازگشت و تورات را با خود آورد و آن را به قوم خود عرضه كرد، فرمود: كتاب آسماني آوردهام، كه حاوي دستورهاي ديني بر حلال و حرام است،دستورهايي كه خداوند آن را برنامه كار شما قرار داده است، آن را بگيريد و به احكام آن عمل كنيد.
بني اسرائيل تصور كردند عمل به اين همه وظايف كار مشكلي است و به همين جهت بناي مخالفت و نافرماني گذاردند، در اين هنگام خداوند فرشتگاني را مأمور كرد، تا قطعه عظيمي از كوه طور را بالاي سر آنها قرار دهند، فرشتگان چنين كردند، بني اسرائيل با ديدن اين صحنه وحشت زده شده و دست به دامان موسی (عليهالسلام) شدند.
موسی (عليهالسلام) به آنها اعلام كرد: اگر پيمان وفاداري به اين احكام ببنديد و به دستورهاي خدا عمل كنيد و از تمرد و سركشي توبه نماييد، اين خطر (عذاب و كيفر) از شما برطرف خواهد شد، آنها تسليم شدند و براي خدا سجده كردند و تورات را پذيرفتند و در حالي كه هر لحظه انتظار سقوط كوه بر سر آنها ميرفت به بركت توبه، آن عذاب از سر آنها برطرف گرديد.
تقاضاي ديدن خدا
گروهي از بني اسرائيل به نزد موسی (عليهالسلام) آمده و گفتند: ما به تو ايمان نميآوريم، مگر اينكه خدا را آشكار با چشم خود ببينيم، موسی (عليهالسلام) از اين ماجرا سخت ناراحت شد، كه چرا چنين تقاضايي ميكنند، هر چه آنها را نصيحت كرد، فايده نداشت.
سرانجام موسی (عليهالسلام) از ميان آنها هفتاد نفر از سران بني اسرائيل را برگزيد و همراه خود به ميعادگاه پروردگار (كوه طور) برد، صاعقهاي فرود آمد و بر كوه خورد، برق خيره كننده و صداي رعب انگيز و زلزلهاي كه همراه داشت، آن چنان همه را وحشت فرو برد، كه بيجان به روي زمين افتادند و هلاك شدند و موسی (عليهالسلام) بيهوش شد.
اين همان تجلي قدرت خدا بر كوه بود، چرا كه قوم موسی (عليهالسلام) از وي خواسته بودند از خدا بخواهد كه خود را نشان دهد، با اينكه خدا ديدني نيست، ولي اين صحنه نشان دادن قدرت الهي بود، تا آنها با ديدن جلوههاي قدرت الهي، با چشم باطن، خدا را بنگرند. سپس موسی (عليهالسلام) به هوش آمده و عرض كرد: پروردگارا! اگر تو ميخواستي، ميتوانستي آنها و مرا پيش از اين هلاك كني… پروردگارا ميدانيم كه اين آزمايش تو بود… تنها تو ولي و سرپرست ما هستي، ما را ببخش و مشمول رحمت خود قرار ده، تو بهترين آمرزندگان هستي.
سرانجام هلاك شدگان زنده شدند و به همراه موسی (عليهالسلام) به سوي بني اسرائيل بازگشتند و آنچه را ديده بودند براي آنها بازگو كردند.[66]
سرگذشت دردناك قارون
در ميان قوم موسی يك نفر بود در سرمايه داري معتبر
گنجها از سيم و زر انباشته تخم حرص و آز در دل كاشته
روزي آمد با همه زينت برون سوخت از دنيا پرستان اندرون
گفت موسی اي زمين در كش به كام گير از قارون ملعون انتقام
گشت قارون با تمام سيم و زر لقمهاي بهر زمين، آن فتنه گر
آنچنان با خود زمين او را ربود از كنوز سيم و زر نابرد سود
موسی (عليهالسلام) در طول زندگي خود با سه قدرت طاغوتي تجاوزگر مبارزه كرد:
1) «فرعون» كه مظهر قدرت حكومت بود.
2) «سامري» كه مظهر صنعت و فريب و اغفال.
3) «قارون» كه مظهر ثروت بود.
گرچه مهمترين مبارزه موسی (عليهالسلام) با قدرت حكومت بود، ولي دو مبارزه اخير، نيز براي خود واجد اهميت است و محتوي درسهاي آموزنده بزرگ.
لذا وي پس از نجات از شر فرعون و فرعونيان و سپس سامري، به شر ديگري در رابطه با قارون دچار شد.
«قارون بنن يصهر بن قاهث» پسر عمو يا پسر خاله حضرت موسی (عليهالسلام) بود و از نظر اطلاعات و آگاهي از تورات، معلومات قابل ملاحظهاي داشت.
آنچه از آيات قرآن مجيد استفاده ميشود،[67] رسالت موسی (عليهالسلام) از اغاز هم براي مبارزه با سه كس بود (فرعون و وزيرش هامان و قارون)، از اين آيات استفاده ميشود كه قارون همكار فرعونيان بود و در خط آنها،[68] بعد از نابودي فرعونيان مقدار عظيمي از ثروت و گنجهاي آنها در دست قارون ماند و موسی (عليهالسلام) تا آن زمان مجال اين را پيدا نكرده بود، كه اين ثروت باد آورده فرعون را به نفع مستضعفان از او بگيرد.
[به هر حال خواه او اين ثروت را در عصر فرعون پيدا كرده باشد، يا از طريق غارت گنجهاي او، و يا به گفته بعضي از طريق علم كيميا، و آگاهي بر فنون تجارت سالم هر چه بود قارون بعد از پيروزي موسی (عليهالسلام) بر فرعونيان ايمان اختيار كرد و به سرعت تغيير چهره داد و با زبر دستي خاصي كه ويژه اين گروه است، خود را در صف قاريان تورات و آگاهان بني اسرائيل جا زد، در حالي كه بعيد است ذرهاي ايمان در چنين قلبي نفوذ كند.]
سرانجام هنگامي كه فرمان گرفتن زكات از سوي خدا بر موسی (عليهالسلام) صادر شد، وي نزد او رفت و از او مطالبه كرد، پرده از چهرهاش كنار رفت و قيافه زشت و منحوسي كه پشت ماسك فريبنده ايمان داشت، بر همگان ظاهر شد و سر باز زد،[69] و براي تبرئه خويش به مبارزه با موسی (عليهالسلام) پرداخت، و در ميان جمعي از بني اسرائيل برخاست و گفت: اي مردم! موسی (عليهالسلام) ميخواهد اموال شما را بخورد، دستور نماز آورد پذيرفتيد، امور ديگر را نيز، همه پذيرفتيد، آيا زير اين بار هم ميرويد كه اموالتان را به او بدهيد؟! گفتند: نه، ولي چگونه ميتوان با او مقابله كرد؟
قارون، اينجا يك فكر شيطاني به نظرش رسيد گفت: من راه خوبي فكر كردهام، به عقيده من بايد براي او پرونده عمل منافي عفت ساخت.
قارون گفت: فلان زن بي عفت را به اينجا بياوريد، و با او قرار بگذاريد، (در مقابل فلان مبلغ رشوه) در انظار مردم بگويد: موسی (عليهالسلام) با من زنا كرد.
آنها نزد آن زن رفتند و قرار دادي در اين مورد با او بستند و آن زن قبول كرد، تا روزي قارون بني اسرائيل را در يك جا جمع كرد و سپس نزد موسی (عليهالسلام) آمد و گفت: اي موسی (عليهالسلام) قوم تو براي استماع سخنراني و موعظه شما اجتماع كردهاند.
موسی (عليهالسلام) نزد قوم آمده و شروع به سخن كرد، تا به اينجا رسيد گفت: اي بني اسرائيل! كسي كه دزدي كند دستش را جدا ميكنيم. كسي كه نسبت زنا از روي دروغ به كسي بدهد، هشتاد شلاق به او ميزنيم و اگر كسي زنا كند، ولي همسر نداشته باشد، صد تازيانه به او ميزنيم، ولي اگر همسر داشته باشد، او را سنگسار ميكنيم تا جان بدهد.
ناگهان قارون از ميان جمعيت فرياد زد: اگرچه زنا كار خودت باشي؟
موسی (عليهالسلام) گفت: اگرچه خودم باشم.
قارون گفت: بني اسرائيل ميگويند تو با فلان زن روسپي زنا كردهاي!
موسی (عليهالسلام) گفت: آن زن را به اينجا بياوريد، اگر گفت: من زنا كردهام، سخن او را بگيريد و مرا سنگسار كنيد.
عدهاي رفتند و آن زن را آوردند. موسی (عليهالسلام) رو به او كرد و گفت: به خدا سوگندت ميدهم، حقيقت را فاش بگو!
زن بدكاره با شنيدن اين سخن تكان سختي خورد، لرزيد و منقلب شد و گفت: اكنون كه چنين ميگويي من حقيقت را فاش ميگويم، اينها از من دعوت كردند و پاداش سنگيني قرار دادند كه تو را متهم كنم، ولي گواهي مي دهم كه تو پاكي و رسول خدايي.
موسی (عليهالسلام) به خاك افتاد و گريست و براي اينكه خداوند آبرويش را حفظ نمود، سجده شكر به جا آورد. خداوند بر قارون و آن جمعيت غضب كرد و به موسی (عليه السلام) گفت: به زمين فرمان بده تا قارون و خانهاش را در كام خود فرو برد.
موسی (عليهالسلام) به زمين گفت: آنها را بگيرد! زمين آنها را تا ساق پايشان گرفت: بار ديگر موسی (عليهالسلام) گفت: اي زمين آنها را بگير! زمين آنها را تا زانويشان گرفت، بار ديگر موسی (عليهالسلام) گفت: اي زمين آنها را بگير! زمين آنها را تا گردنشان گرفت، آنها ناله و گريه ميكردند و به موسی (عليهالسلام) التماس مينمودند كه به آنها رحم كند، موسی (عليهالسلام) براي آخرين بار گفت: اي زمين آنها را بگير! زمين قارون و كاخ او را در كام خود فرو برد.[70]
ماجراي گاو بني اسرائيل
در ميان قوم موسی يك نفر كشته شد وز قاتلش كس بيخبر
پيكر مقتول در خون غوطه ور ليك از قاتل نميبودي اثر
ماجراي گاو بني اسرائيل مختلف نقل شده، ولي آنچنان كه از تواريخ و تفاسير استفاده ميشود، انگيزه قتل در ماجراي بني اسرائيل را، مال و يا مسأله ازدوج دانستهاند، در اينجا دو تا از آن روايات را ذكر ميكنيم:
الف) در روايتي آمده كه: مردي از بني اسرائيل پسر عموي خويش به نام« عاميل» را كه از نيكوكاران قوم بود، به جرم آنكه با دختر دلخواه او ازدواج كرده بود، ناجوانمردانه به قتل رسانيد.
ب) در بعضي روايات ديگر آمده است كه: در ميان بني اسرائيل پيرمردي ثروتمند زندگي ميكرد، فرزندان برادرش به طمع ثروت عموي خويش، فرزند وي را به قتل رسانده، سپس با حيله و تزوير وانمود به خيرخواهي او نمودند.
به هر حال جواني در ميان بني اسرائيل به طرز مرموز و مشكوكي كشته شده بود، در آن زمان كشتن كسي در ميان بني اسرائيل جرمي بسيار بزرگ شمرده ميشد، و از طرفي چون قائل مشخص نبود، در ميان قبائل و اسباط بني اسرائيل درگيري ايجاد شد، هر يك آن را به طايفه و افراد ديگر نسبت ميدادند و خويش را تبرئه ميكردند. داوري را براي حل مشكل بوجود آمده، نزد موسی (عليهالسلام) فرستادند و حل مشكل را از او خواستار شدند، چون از طريق عادي حل اين قضيه ممكن نبود و از طرفي ادامه اين كشمكش ممكن بود، منجر به فتنه عظيمي در ميان بني اسرائيل گردد.
موسی (عليهالسلام) حل مشكل را از درگاه خداوند خواستار شد، خداوند دستوري به وي داد، موسی (عليهالسلام) آن دستور را به قوم خود چنين بيان كرد: «خداوند به شما دستور ميدهد ماده گاوي را ذبح كنيد و قطعهاي از بدن آن را به مقتول بزنيد تا زنده شود و قاتل را معرفي كند و درگيري پايان يابد.»
بني اسرائيل از روي تعجب گفتند: آيا ما را مسخره ميكني؟
موسی (عليهالسلام) در پاسخ آنها گفت: به خدا پناه مي برم كه از جاهلان باشم. پس از آنكه آنها اطمينان پيدا كردند، استهزايي در كار نيست و مسئله جدي ميباشد، به وي گفتند: از خدا بخواه براي ما روشن كند كه اين ماده گاو، بايد چگونه باشد.
موسی (عليهالسلام) در پاسخ آنها گفت: خدا ميفرمايد: ماده گاوي كه نه پير و از كار افتاده و نه جوان باشد، بلكه ميان اين دو باشد، آنچه به شما دستور داده شد زود انجام دهيد. آنها دوباره گفتند: از خدا بخواه كه چه رنگي داشته باشد.
موسی (عليهالسلام) گفت: خداوند ميفرمايد: گاوي زرد رنگ كه رنگ آن بينندگان را شاد كند، عجيب اين است كه باز هم به اين مقدار اكتفا نكردند و هر بار با بهانه جويي كار خود را مشكلتر ساخته و دايره وجود چنان گاوي را تنگتر نمودند و گفتند: از خدا بخواه، كه بيشتر توضيح دهد، زيرا چگونگي اين گاو براي ما مبهم است، اگر خدا بخواهد ما هدايت خواهيم شد.
مجدداً موسی (عليهالسلام) گفت: خدا ميفرمايد: گاوي باشد كه براي شخم زدن، رام نشده و براي زراعت آبكشي نكندو از هر عيبي بركنار باشد و حتي هيچ گونه رنگ ديگري در آن نباشد، در اينجا كه گويا سؤال ديگري براي مطرح كردن نداشتند گفتند: حالا حق مطلب را ادا كردي؟
سپس گاو را با هر زحمتي بود به دست آوردند و آن را سر بريدند، ولي مايل نبودند اين كار را انجام دهند و دم گاو را قطع نموده و به مقتول زدند، او به اذن خدا زنده شد و قاتل خود را معرفي كرد. [71]
سرگذشت شگفت انگيز حضرت خضر(عليهالسلام)
هست در قرآن كريم قصه از خضر و موساي كليم
گنج حكمت در او بنهفته است عارف وارسته اين را آگه است
در قرآن مجيد به صراحت نامي از حضرت خضر(عليهالسلام) برده نشده، ولي طبق روايات متعدد، منظور از مرد عالمي كه در (آيه 65 سوره كهف) آمده، حضرت خضر (عليه السلام) ميباشد.
در اين كه نام اين مرد عالم، چه كسي بوده و آيا او پيامبر بوده يا نه؟ ميان مفسران و راويان گفتگو است. مشهور و معروف اين است كه «خضر» بوده و نام اصلش «تليا»، لذا از اين رو كه هر كجا گام مينهادند زمين از قدومش سرسبز و خرم ميشد او را خضر (به معني سبز) ناميدند. [72]
وي از نوادگان حضرت نوح(عليهالسلام) بوده و سلسله نسبش چنين ضبط كردهاند «تليا بن ملكان بن عامر بن ارفخشد بن سام بن نوح».
گروهي معتقدند اين مرد عالم، پيامبر نبوده، بلكه دانشمندي همچون آصف بن برخيا و ذوالقرنين (عليهماالسلام) بوده است.[73] و برخي ديگر گويند وي از پيامبران مرسل است و داراي مقام نبوت بوده،[74] چنانكه بعضي از آيات سوره كهف [«ما فَعَلْتُهُ عَنِ امْرِي؛ من اين كار را خودسرانه طبق نظر شخصي خود انجام ندادم، بلكه وحي الهي بود».[75] و «فاردنا؛ ما ميخواستيم چنين و چنان شود».[76]] اين مطلب را تأييد ميكند.
بنابراين، ظاهر تعبير ايات قرآن اين است كه او از پيامبران بوده است.
هنگامي كه فرعون و فرعونيان در درياي نيل غرق شدند و زمام امور رهبري به دست موسی (عليهالسلام) افتاد، وي در ميان قوم خود مشغول سخنراني بود و آنها را به اطاعت و فرمانبرداري از خدا متذكر ميساخت، هنگامي كه سخنش به پايان رساند، ناگاه يك نفر از وي پرسيد: آيا كسي را ميشناسي، كه سنبت به تو اعلم (عالمتر) باشد؟
موسی (عليهالسلام) در پاسخ گفت: نه، خداوند همان لحظه به موسی (عليهالسلام) وحي كرد: من در محل اتصال دو درياي مشرق و مغرب،[77] بندهاي دارم كه از تو داناتر است.
موسی (عليهالسلام) عرض كرد: پروردگارا! چگونه او را دريابم؟
خداوند فرمود: يك عدد ماهي را بگير و در ميان سبد و زنبيل خود بگذار، و به سوي تنگه دو دريا برو، هر جا كه آن ماهي را گم كردي، آن عالم در همانجاست.
موسی (عليهالسلام) ماهي را برگرفت و به همراه دوستش «يوشع بن نون» رهسپار آن ديار گرديد، زماني كه موسی (عليهالسلام) و دوستش به مسير دو دريا رسيدند در كنار صخرهاي، اندكي استراحت كردند و خوابشان برد.
در همين اثنا باراني باريد و ماهي در اثر رطوبت باران جان گرفت و خود را به دريا انداخت. موسی (عليهالسلام) و همسفرش از خواب كه بيدار شدند، از آن محل گذشتند، طولاني بودن راه و سفر موجب خستگي و گرسنگي آنان گرديد.
در اين هنگام موسی (عليهالسلام) به خاطرش آمد كه غذايي به همراه خود آوردهاند، به يوشع(عليهالسلام) گفت: غذايمان را بياور! كه از اين سفر، سخت خسته شدهايم، يوشع (عليهالسلام) گفت:آيا به خاطر داري هنگامي كه ما به كنار آن صخره پناه برديم، ماهي راهش را به طرز شگفت انگيز در دريا گرفت و ناپديد شد و من در آنجا فراموش كردم كه ماجراي ماهي را برايت باز گو كنم، و اين شيطان بود كه ياد آن را از خاطر من ربود.
از آنجا كه اين موضوع به صورت نشانهاي براي موسی (عليهالسلام) در رابطه با پيدا كردن عالم، بيان شده بود، وي مطلب را دريافت و به يوشع (عليهالسلام) گفت: اين همان چيزي است كه ما در پي آن بوديم، اينك بايد از همان راهي كه آمدهايم بازگشته، تا به محلي كه ماهي را گم كرده، برسيم.
در اين هنگام از همانجا بازگشتند و به جستجوي آن عالم پرداختند، وقتي كه به تنگه رسيدند، همان فردي كه موسی (عليهالسلام) وعده ديدار او را داشت يافتند، (حضرت خضر عليه السلام)
موسی (عليهالسلام) از وي درخواست كرد:كه به او اجازه دهد وي را همراهي كند تا از علم و دانش وي بهرهمند گردد. عالم (خضر) به موسی (عليهالسلام) پاسخ داد: تو هرگز نميتواني همراه من صبر و تحمل كني و چگونه ميتواني در مورد رموز و اسراري كه به آن آگاهي نداري شكيبا باشي؟
موسی (عليهالسلام) گفت: به خواست خدا، مرا شكيبا خواهي يافت و در هيچ كاري مخالفت فرمان تو را نخواهم كرد. شخص عالم (خضر) گفت: پس اگر ميخواهي به دنبال من بيايي، از هيچ چيز سؤال نكن، تا خودم به موقع، آن را براي تو بازگو كنم.
موسی (عليهالسلام) و شخص عالم (خضر) با هم، در ساحل دريا به راه افتادند. نزديكي آنان، كشتياي در حركت بود، از صاحبان كشتي درخواست كردند كه آنها را سوار كنند آنها هم پذيرفتند و آن دو، سوار بر كشتي شدند. پس از آنكه كشتي مقداري حركت كرد، شخص عالم (خضر) بيآنكه صاحبان كشتي متوجه شوند، به ديوار چوبي كشتي تكيه زده و گوشهاي از كشتي را سوراخ كرد و سپس آن قسمت را با پارچه و گل محكم نمود كه آب وارد كشتي نشود.
موسی (عليهالسلام) وقتي اين منظره نامناسب را كه موجب خطر جان مسافران مي شد ديد، بسيار خشمگين شد و به شخص عالم (خضر) گفت: بسيار كار زشتي انجام دادي.
شخص عالم گفت: آيا نگفتم كه تو نميتواني همراه من صبر و تحمل كني؟! موسی (عليهالسلام) به اشتباه خود پي برد واز او خواست كه بر فراموشي او خرده نگيرد.
از آنجا گذشتند و از كشتي پياده شده و به راه خود ادامه دادند، در مسير راه، پسر بچهاي را ديدند كه با همسالان خود مشغول بازي است، شخص عالم (خضر) ترفندي به كار برد، تا او را دور از رفقايش گرفته و به قتل رساند.
قلب موسی (عليهالسلام) از اين عمل ناروا به تپش افتاد و شديداً به او اعتراض كرد و گفت: چرا نفسي پاك را بيآنكه گناهي مرتكب شده باشد، به قتل رساندي؟ كار بسيار ناپسندي انجام دادي.
شخص عالم (خضر) با لحني نكوهش گرانه به وي گفت: آيا به تو نگفتم كه هرگز صبر و تحمل كارهايي را كه همراه من مشاهده ميكني نخواهي داشت؟
موسی (عليهالسلام) در حالي كه از كرده خود پشيمان بود به او پاسخ داد: اگر از اين به بعد دوباره چيزي از تو پرسيدم، با من همراهي مكن و اين خود، برايت عذر و بهانهاي باشد كه از من جدا شوي.
از آنجا حركت كردند و به مسير خود ادامه دادند: تا اينكه به قريهاي رسيدند،[78] خستگي و گرسنگي بر آنان مستولي شد، داخل روستا شدند، از مردم روستا درخواست غذايي كردند، ولي اهالي آنجا از پذيرايي آنان خودداري كرده و به گونهاي غير محترمانه آنها را برگرداندند، آنان در بازگشت، ديواري را در حال ويران شدن ملاحظه كردند، شخص عالم (خضر) آن ديوار را تعمير كرد و پايههاي آن را استحكام بخشيد.
موسی (عليهالسلام) تحمل نكرد و گفت: آيا براي پاداش كساني كه ما را از ديار خود بيرون راندند، ديوار آنان راترميم ميكني؟ اگر ميخواستي ميتوانستي در قبال كار خود، لااقل مزدي بگيري، تا با آن خوراكي تهيه كنيم.
اينجا بود كه شخص عالم (خضر) به موسی (عليهالسلام) گفت: اين عذر مفارقت و جدايي بين من و تو است و من به زودي اسرار كارهايي كه تحمل صبر آن را نداشتي، برايت فاش خواهم ساخت.
موسی (عليهالسلام) سخني نگفت، و دريافت كه نميتواند همراه آن شخص عالم (خضر) باشد و در برابر كارهاي عجيب او صبر و تحمل داشته باشد. آن شخص عالم (خضر) قبل از اينكه از موسی (عليهالسلام) جدا شود، راز سه حادثه شگفت انگيز فوق را براي موسی (عليهالسلام) چنين توضيح داد:
اما آن كشتي مال گروهي از مستمندان بود كه جز آن كشتي، سرمايه ديگري نداشتند و من ميدانستم در آن ديار پادشاهي غاصب وجود دارد كه هركشتي سالمي را تحت تعقيب قرار داده و آن را از صاحبش ميستاند، از اين رو خواستم در اين كشتي عيبي ايجاد كنم كه بعدها قابل ترميم باشد و وقتي پادشاه آن را ببيند، تصور كند كشتي مرغوبي نيست و دست از آن برداشته و براي صاحبانش سالم باقي بماند.
و اما آن پسر بچه، چون آثار فساد و تباهي از همان كودكي در سيماي او آشكار بود،[79] و پدر و مادر مؤمن و شايستهاي داشت، من بيم آن داشتم كه در اثر دوستي و علاقه و محبتي كه والدين به فرزندان دارند، فساد و تباهي او بر شايستگي پدر و مادرش چيره گردد و آنان را به كفر و سركشي وا دارد، او را كشتم، براي آنكه پدر و مادرش، از شر چنين فرزندي آسوده شوند و خداوند به جاي او به آنان فرزندي بهتر و شايستهتر و مهربانتر عنايت كند.[80]
و اما ديواري كه ترميم و درست كردم و در بناي آن رنج كشيدم، مربوط به دو پسر بچه يتيم در اين روستا بود كه گنجي متعلق به آنان در زير ديوار وجود داشت و پدرشان مرد صالح و شايستهاي بود.[337] خداوند بزرگ اراده فرمود كه گنج آن دو را برايشان نگهداري كند تا زماني كه بزرگ شدند، گنجشان را استخراج نمايند.
آنچه من انجام دادم با نظر شخصي خودم نبود بلكه از ناحيه وحي الهي بود. اين بود راز كارهايي كه به تو گفتم تحمل و صبر آنها را نخواهي داشت.
موسی (عليهالسلام) از توضيحات آن شخص عالم (خضر) قانع شد.[81]
[1] – سور و آياتي كه نام موسی (عليهالسلام) در آنها ذكر شده است عبارتند از:
بقره، آيات 51، 53، 55، 60، 67،87، 92، 108، 136، 246، 248- آل عمران، آيه 84 – نساء، آيات 152، 153، 163 – مائده، آيات 22، 24، 27- انعام، آيات 84، 91،154 – اعراف، آيات 102، 103، 114، 116، 121، 126، 127، 130، 133، 137، 141، 142، 143، 147، 149، 153، 154، 158، 159 – يونس، آيات 75، 77، 80، 81، 83، 84، 87، 88 – هود، آيات 17، 97، 111 – ابراهيم، آيات 5، 6،8 – اسراء، آيات 1، 2، 101، 102 – كهف، آيات 61، 67 – مريم، آيه 51 – طه، آيه 5،6،9، 11، 19،36، 40، 49، 57، 61، 67، 70، 77، 83، 86، 88، 91 – انبياء، آيه 48 – حج، آيه 44 – مؤمنون، آيات 45-50 – فرقان، آيه 35 – شعراء، آيات 3، 5، 10، 43، 45، 62، 64، 66 – نمل، آيه 7، 9، 10 – قصص، آيه 3، 7، 10، 15، 18، 19، 20، 29، 30، 31، 36، 37، 38، 43، 44، 48، 76 – عنكبوت، آيه 39 – سجده، آيه 23 – احزاب، آيه 7 و 69 – صافات، آيات 102 و 114 – غافر، آيات 3، 5، 23، 26، 27، 37 – حم سجده، آيه 45 – شوري، آيه 13 – زخرف، ايه 46 – احقاف، آيه 12 و 30 – ذاريات، آيه 38 – نجم، آيه 36 – صف، آيه 5 – نازعات، آيه 15 – اعلي،آيه 19.
[2] – پادشاه زمان موسی (عليهالسلام) مردم مصر را به دو طبقه مستضعف و مستكبر (بردگان و اشرافيان) به نام سبطيان و قبطيان تقسيم كرده بود. قبطيان همان فرعونيان بودند كه در اطراف فرعون به هوسبازي و عيش و نوش و ظلم و ستم سرگرم بودند و همه اختيارات كشور به دست آنها بود. ولي بر عكس، سبطيان طبقه پايين اجتماع و ستمديدگان مستضعف بودند، موسی (عليهالسلام) و بني اسرائيل از سبطيان بودند. (اقتباس از سوره قصص، آيات 3-5 و بحارالانوار: ج 13، ص 51).
[3] – همان صندوقي كه مادر موسی (عليهالسلام) وي را در آن قرار داده و به رود نيل سپرد، قاموس قرآن: ج 6، ص 304.
[4] – بعضي گويند يهصر بن يافث.
[5] – پيرامون نام مادر موسی (عليهالسلام) اختلاف نظر وجود دارد: نامهاي «نخيب، افاحيه و يوخابيد» براي او ذكر كردهاند، بهر حال از بانوان مجلله محترمه است، كه در چند سوره قرآن به او اشاره شده و او را مورد الطاف خفيه خدا و قلب وي را منبع وحي و الهام معرفي ميكند. از جمله در سورههاي قصص، آيات 7 و 10 و 13 و طه، آيات 38 و 40.
[6] – ولي بعضي مدت عمر ا و را صد و بيست و شش سال دانستهاند و سرانجام در شب بيست و يكم ماه مبارك رمضان از دنيا رفت. (حيوة القلوب: ج 1، ص 302).
[7] – قصص قرآن: ص 411 – بحارالانوار: ج 13، ص 366 . به روايتي در شش فرسنگي بيت المقدس مدفون است. (منتخب التواريخ: ص 340).
ر.ك: حيوة القلوب: ج 1، ص 211 – رياحين الشريعه: ج 5، ص 121 به بعد – مجمع البيان: ج 4، ص 330 و ج 5، ص 405 – بحارالانوار: ج 13، ص 6 – تفسير قمي: ج 2، ص 270.
[8] – كلمه فرعون از لغات باستاني و معناي آن دربار يا قصر بزرگ است، اين كلمه از دو واژه (فارا به معني قصر و كاخ) و (اوه به معني بزرگ) تركيب شده و چنانكه در عصر حاضر مقر رياست جمهوري آمريكا را كاخ سفيد و (سابقا) مقر حكومت شوروي را كاخ كرملين ميگفتند، سپس كلمه «فارااوه» معرب شده و در عربي به صورت كلمه فرعون درآمده. فراعنه جمع فرعون، لقب پادشاهان مصراست كه هر كدام نام مخصوصي داشتند. لفظ فرعون هفتاد و چهار بار در قرآن مجيد آمده و در داستانهاي بني اسرائيل و موسی زياد به چشم ميخورد.
يونانيان «رامسيس» را سوسترپس» و عبرانيان او را «فرعون تسخير» مينامند، وي سومين پادشاه را از سلسله نوزدهم ملوك مصر و مشهورترين كشور گشايان ايشان است، رامسيس با ملل اسيايي كينه و عداوتي شديد داشت و در حدود نه سال در خارج از كشور خود با ايشان مشغول جنگ بود و به همين مناسبت با بني اسرائيل بسيار بدرفتاري و سختگيري ميكرد و شرح مظالم او را در قرآن كريم در چهار سوره به تفصيل بيان شده است «سورههاي بقره، آيه 49 – اعراف، آيه 141 – ابراهيم، آيه 6 – قصص، آيه 4». (قاموس قرآن: ج 5، ص 163 – قصص قرآن: ص 391).
[9] – چون قبيله سبطيان كه بني اسرائيل هم از انان بوده، مردمي مستضعف و رنج كشيده و بيچاره بودند، فرعونيان كارهاي سخت را به آنها محول ميكردند، مانند نگهباني شب و غيره، لذا عمران پدر موسی (عليهالسلام) هم يكي از نگهبانان شب در كنار كاخ پادشاه مصر بود.
[10] – ر.ك: سوره قصص، آيات 3-5 – بحارالانوار: ج 13،ص 50 به بعد – تفسير نمونه: ج 16،ص 12 – مجمع البيان: ج 1، ص 106 و ج 7، ص 239 – رياحين الشريعه: ج 5، ص 121 – قصص قرآن: ص 391 – تاريخ انبياء: ص 493 به بعد
[11] – در مورد نام خواهر موسی (عليهالسلام) دو قول است: بعضي نيز او را مريم ذكر كردهاند، او از بانوان مجلله و با ايمان بوده و جزو معدود زناني است كه رسول خدا(عليهالسلام) وي را ستايش نموده و فرموده است: «خداوند كلثم را در روز قيامت در كنار خديجه، مريم و آسيه (عليهمالسلام) به همسري من در ميآورد». كلثم يكي از چهار زني است كه بر خديجه كبري(عليهاالسلام) هنگام وضع حمل فاطمه زهرا (سلاماللهعليها) نازل شده و براي ياري او آمدند، وي نخست به نامزدي قارون كه از نزديكان موسی و از ثروتمندان و زراندوزان روزگار بود درآمد، ولي قارون بدون عروسي با وي در اثر تخلف از اداي زكات و تهمت به حضرت موسی (عليهالسلام) به قهر الهي گرفتار آمده و به اعماق زمين فرو رفت. سپس شخصي به نام «كاليب بن يوقني» با وي ازدواج كرد و به زندگي مشترك پرداختند. سرانجام در شهري به نام «قاديس» از دنيا رفت و همان جا دفن شد. خداوند نام كلثم را با عنوان «خواهر موسی » در دو سوره قرآن (قصص، آيه 11 و طه، آيه 40) ذكر كرده، ابتدا از نقش اطلاعاتي و تجسس ا و پرده برداشته و ميگويد: خواهر موسی (عليهالسلام) از سوي مادرش يوكابد پس از به اب انداختن صندوقي كه موسی ( عليه السلام) را در آن گذاشته بودند به سراغ ال فرعون شتافته و عكس العمل آنان را در مورد برادرش موسی (عليهالسلام) را زير نظر گرفته است، سپس در آيه 12 همين سوره قصص از نقش راهنمايي او سخن به ميان آورده و ميگويد: «چون موسی (عليهالسلام) پستان هيچ يك از زنان شيرده و دايههاي قبطي را نپذيرفت، كلثم بار ديگر به صورت ناشناخته به جلو آمده و گفت: آيا شما را به خانوادهاي راهنمايي كنم كه ميتواند اين نوزاد را كفالت كننند و خيرخواه او هستند. اين آيه با مختصر تفاوتي كه با آيه 40 سوره طه دارد، ميرساند كه خواهر موسی با كياست كم نظيري نقش خود را ايفا كرد و برادرش را بدون خطر به آغوش مادر برگردانيد.
ر.ك: رياحين الشريعه: ج 5، ص 127 و ج 2، ص 272 – منتهي الآمال: مبحث ولادت فاطمه زهرا(سلاماللهعليها) – اسدالغابه: ج 5، ص 439 – تحليل سيهر فاطمه بخش ولادت – سيماي زنان در اسلام: ص 98 – مجمع البيان: ج 7، ص 242 – بحارالانوار: ج 13، ص 55).
[12] – سوره قصص، آيه 7.
[13] – ر.ك: بحارالانوار: ج 13، ص 54 – مجمع البيان: ج 7، ص 241 – رياحين الشريعه: ج 5، ص 121 – تفسير نمونه:ج 16، ص 23 به بعد – حيوة القلوب: ج 1،ص 213.
[14] – همان مدرك سابق.
[15] – سوره قصص، آيه 7.
[16] – ديوان پروين اعتصامي.
[17] – آسيه دختر «مزاحم بن عبيد بن ريان بن وليد» از نسل پيامبران و از قوم بني اسرائيل است، سال ولادت و عمر او را مورخين ذكر نكردهاند، رامسيس فرعون مصر او را به عقد خود درآورد و دختري به نام «آنيسا» از آنها به دنيا آمد. (اين دختر، عليل و بيمار غير قابل علاج بود، كه با ماليدن آب دهان موسی (عليهالسلام) به وي – در همان دوران كودكي – او را بهبود بخشيدند) آسيه زن كسي بود كه ادعاي خدايي داشت (نازعات، آيه 24) و تمام زرق و برقهاي مصر پهناور و مردم آن سامان در اختيار او بود، ولي اسيه خود را در بربر آن همه عوامل مادي نباخت و با اخلاص تمام در نهان به بندگي خدا ميپرداخت و از زنان ممتاز جهان به شمار ميآمد. رسول خدا(صلي الله عليه و آله) وي را در رديف خديجه، فاطمه و مريم (عليهمالسلام) بهترين زنان اهل بهشت خوانده است، وي هنگامي كه معجزه موسی (عليهالسلام) را در مقابل ساحران مشاهده كرد، اعماق قلبش به نور ايمان روشن شد و از همان لحظه به موسی (عليهالسلام) ايمان آورد، او پيوسته عقيده و ايمان خود را مكتوم ميداشت.
[در كاخ فرعون، همسر حزقيل به نام «صيانه» به عنوان آرايشگر دختر فرعون مشغول خدمت بود،روزي وي مشغول شانه زدن به زلفهاي آنيسا دختر فرعون بود، كه شانه از دستش افتاد و هنگام برداشتن آن«بسم الله» گفت! دختر فرعون با تعجب گفت: منظورت از گفتن «الله» پدرم فرعون است؟صيانه گفت: نه، منظورم خداي موسی و هارون (عليهم السلام) است كه زمين و زمان و پدرت فرعون را آفريده، اين خبر به گوش فرعون رسيد، صيانه و فرزندانش را به حضور طلبيد و پرسيد: پروردگارت كيست؟ صيانه گفت: خداي من و تو، الله است كه پروردگار جهانيان است، فرعون با شنيدن اين سخن بي درنگ دستور داد تنوري را كه از مس ساخته بودند آتش كنند، سپس به ترتيب تمام فرزندان صيانه در ميان تنور آتش افكند و سوزاند، تا نوبت به آخرين بچه او رسيد كه طفلي شيرخواره بود، صيانه را منقلب شده و صبر و قرارش تمام و با عاطفه سوزناك شروع به اعتراض و گريه نمود، ولي آن بچه شيرخواره به امداد غيبي چون عيسي(عليهالسلام) به سخن آمد و گفت: اي مادر صبر كن! كه اين بلاها، در راه حق است، سپس خود صيانه را به ميان تنور انداخت، كه رسول خدا(صلي الله عليه و آله) ميفرمايد: از سوختن آن زن و فرزندانش بوي خوشي پديدار شد كه در آسمان به مشام ملائكه رسيد و من هنگام رفتن به معراج آن بوي خوش را استشمام كردم].
آسيه وقتي كشته شدن صيانه همسر حزقيل و فرزندانش را با اين وضع فيجع و دردناك مشاهده نمود، ديد كه ملائكه روح صيانه را به آسمان ميبرند، يقين او زياده شد، لذا ايمان خود را ظاهر كرده و شديداً به فرعون اعتراض كرده و گفت: واي بر تو اي فرعون! تا كي جنايت خواهي كرد؟ چقدر به خدايت و خداي عالميان جرأت و جراست پيدا كردهاي؟ اين زن و فرزندان او چه گناهي كرده بودند، كه آنان را به آتش كشيدي؟ فرعون گفت: مگر تو هم ديوانه شدهاي مانند صيانه! كه اين گونه سخن ميگويي. آسيه گفت: ديوانه نشدهام وليكن به خداي موسی (عليهالسلام) كه خداي عالميان است ايمان آوردهام. فرعون كه انتظار نداشت چنين سخن اعتراض آميزي از همسرش بشنود وهرگز فكر نميكرد كه موسی (عليهالسلام) پايگاه نيرومندي در دربار فرعون داشته باشد و آسيه را به آيين خود جذب كند، به شدت تكان خورد و احساس خطر كرد و دنيا در نظر او تار گرديد، چون آسيه را بسيار دوست ميداشت چيزي نگفت، بلكه سراغ مادر آسيه رفت و به او گفت: دخترت ديوانه شده! سخن از موسی (عليهالسلام) و خداي او بر زبان جاري ميكند! سپس مادر آسيه و فرعون به نزد آسيه آمده و به زعم خود او را نصيحت كردند،كه دست از اين آيين بردار و گرنه همچون همسر حزقيل به سزايش خواهد رسيد!
ولي آسيه هرگز تسليم فرعون نشد، سرانجام فرعون دستور داد: دست و پاهايش را با ميخها بسته، در زير افتاب سوزان قرار دهند و سنگ عظيمي بر سينه او بگذارند. هنگامي كه آخرين لحظههاي عمر خود را ميگذراند، دعايش اين بود «پروردگارا! براي من خانهاي در بهشت در جوار خودت بنا كن و مرا از دست فرعون ظالم نجات ده! (تحريم، آيه 11) خداوند نيز دعاي اين زن مؤمن پاكباز فداكار را اجابت فرمود و او را در كنار بهترين زنان جهان مانند مريم(عليهاالسلام) قرار داد، چنانكه (در آيات 11 و 12 سوره تحريم) درد رديف او قرار گرفته است. (ر.ك: بحارالانوار: ج 13، ص 163 – تفسير نمونه: ج 24، ص 302 – سفينة البحار: ج 1، ص 22 – رياحين الشريعه: ج 5، ص 119 و 153 و ج 2، ص 272 – مجمع البيان: ج 10،ص 479 – العرانس: ص 106 – حيوة القلوب: ج 1، ص 242 به بعد).
[18] – در اخبار آمده، فرعون دختري داشت به نام «آنسيا» و ا و تنها فرزند وي بود، از بيماري شديدي رنج ميبرد، دست به دامن اطباء زد نتيجه نگرفت به كاهنان متوسل شد آنها گفتند: اي فرعون! ما پيش بيني ميكنيم كه از درون اين دريا (نيل) انساني به اين كاخ گام مينهد، كه اگر از آب دهانش به بدن اين بيمار بمالند بهبودي مييابد، پس از اينكه موسی (عليه السلام) را از آب گرفتند، آسيه همسر فرعون، اب دهان آن كودك را به بدن دختر مريض ماليد و شفا يافت، (تفسير نمونه:ج 16، ص 27 – مجمع البيان: ج 7، ص 241).
[19] – اقتباس از سوره قصص، آيات 7-13 – حيوةالقلبوب: ج 1، ص 213 به بعد – ميفرمايد: سه روز بيشتر طول نكشيد، كه خداوند نوزاد را به مادرش بازگرداند. (تفسير نمونه: ج 16، ص 37).
[20] – بعضي گويند كودك را در كاخ نگه داشتند، مادر موسی (عليهالسلام) در فواصل معين ميآمد و به او شير ميداد
[21] – با استفاده از سوره شعراء، آيه 17.
[22] – اقتباس از سوره قصص، آيات 14—17.
[23] – اين جمله فرد قبطي به موسی (عليهالسلام) نشان ميدهد، كه وي قبلا نيت اصلاح طلبي خود را چه در كاخ فرعون و چه در بيرون آن، اظهار كرده بود، در بعضي روآيات ميخوانيم كه درگيريهايي در اين زمينه نيز با فرعون داشت. (تفسير نمونه:ج 16،ص 51).
[24] – ظاهراً اين مرد، همان است كه بعدها به عنوان مؤمن آل فرعون معروف گرديد، از آيات قرآن همين قدر استفاده ميشود، كه او مردي بود از فرعونيان و به موسی (عليهالسلام) ايمان آورده بود. اما ايمان خود را مكتوم ميداشت، در دل به موسی (عليهالسلام) عشق ميورزيد و خود را موظف به دفاع از او ميديد (سوره مؤمن، آيات 28-46).
ما درباره اين كه مؤمن آل فرعون چه كسي است ميان مفسران و مورخان اختلاف نظر است بعضي گفتهاند او پسر عمو يا پسر خاله فرعون و يا برادر آسيه همسر فرعون بوده و تعبير به ال فرعون را نيز شاهد بر اين معني دانستهاند، زيرا تعبير به آل، معمولاً در مورد خويشاوندان به كار ميرود، هر چند در مورد دوستان و اطرافيان نيز گفته ميشود. برخي ديگر او را يكي از پيامبران خدا به نام «حزقيل» يا «حزبيل» ميدانند. و جمعي معتقدند كه وي خزانه دار مخصوص فرعون بود. (ر.ك: تفسير نور الثقلين: ج 4، ص 518 – قصص الانبياء: ص 387 – محبر بغدادي: ص 388 – تفسير نمونه: ج 20، ص 87 – حيوة الفلوب: ج 1،ص 304).
و بنا بر روايتي، حزقيل به شغل نجاري اشتغال داشت و همان بود كه صندوق را براي مادر موسی (عليهالسلام) ساخت، تا موسی (عليهالسلام) را در آن نهاده و به رود نيل بيندازد». گويند حزقيل ششصد سال ايمانش را از طاغوتها پوشيده داشت، كه او به مرض جذام مبتلا بود، با دستان فلج خود به طرف قومش اشاره كرده و مردم را به خدا دعوت مينمود، سرانجام فرعون دستور داد تا او را قطعه قطعه كنند، اما با اين وصف نتوانستند در ايمانش رخنهاي ايجاد نمايند. (تفسير قمي: ج 2، ص 258) ضمنا داستان شهادت همسر و فرزندان حزقيل در شناسنامه آسيه همسر فرعون ذكر گرديد، آنجا را ملاحظه فرماييد.
[25] – اقتباس از سوره قصص، آيات 18-21 – مجمع البيان: ج 7، ص 245 و 246 – تفسير نمونه: ج 16،ص 49 – قصص قرآن: ص 127 – حيوة القلوب: همان.
[26] – سوره قصص، آيه 22.
[27] – شرح حال حضرت شعيب(عليهالسلام) قبلا بيان شد، نام دختران شعيب(عليهالسلام) را «صفورا يا صفوره» و «ليا» نوشتهاند، كه اولي با موسی (عليهالسلام) ازدواج كرد(رياحين الشريعه: ج 5، ص 294 – مجمع البيان: ج 7، ص 249).
[28] – اقتباس از سوره قصصص، آيات 23-25 – مجمع البيان: ج 7، ص 248 – تفسير نمونه: ج 16، ص 55 به بعد – تفسير رازي ذيل آيات مورد بحث – بحارالانوار: ج 13، ص 20 – حيوة القلوب:ج 1 همان.
[29] – در روآيات آمده،كه شعيب(عليهالسلام) براي قدرداني از زحمات موسی (عليهالسلام) قرار گذاشته بود، گوسفنداني كه با علائم مخصوص متولد ميشوند به ا و ببخشد، اتفاقا در آخرين سالي كه او عزم داشت با شعيب(عليهالسلام) خداحافظي كند و به سوي مصر بازگردد، تمام يا غالب نوزادان گوسفند با همان ويژگي متولد شدند (اعلام قرآن: ص 409).
[30] – اين عصا در زمان حضرت نوح(عليهالسلام) در دست وي بود و در زمان حضرت ابراهيم(عليهالسلام) به دست او افتاد، لذا به هر دو منسوب بود.
[31] – اقتباس از سوره قصص، آيات 26-28 – تفسير نورالثقلين: ج 4، ص 123 – بحارالانوار: ج 13، ص 29 – تفسير نمونه: ج 16، ص 64.
[32] – اقتباس از سورههاي طه، آيات 9-36 – قصص، آيات 29-35 و بحارالانوار: ج 13، ص 61.
[33] – اقتباس از سوره طه، آيات 45-47.
[34] – اقتباس از سوره اعراف، آيات 104 و 105.
[35] – اقتباس از شعرا، آيات 18-22.
[36] – همان، آيه 23-28.
[37] – اقتباس از سوره طه، آيات 48-54
[38] – اقتباس از سوره غافر، آيات 36-37 – بنا بر روايتي هامان دستور داد در زمين بسيار وسيعي، به ساختن كاخ و برجي بلند مشغول شدند، پنجاه هزار بنا و معمار مشغول كار گشتند و ده ها هزار كارگر، شبانه روز به كار خود ادامه دادند. پس از پايان كار ساختمان، فرعون بر بالاي برج رفت، نگاهي به آسمان كرد و تيري به كمان گذاشت و به آسمان پرتاب كرد، تير بر اثر اصابت به پرنده (يا طبق نقشه قبلي خودش) خون آلود برگشت، فرعون پايين آمد و به مردم گفت: برويد فكرتان راحت باشد خداي موسی را كشتم. به فرمان الهي جبرئيل به سوي آن برج امد و پر خود را به برج زد و او سه قسمت شد و هر قسمتي به جايي سقوط كرد. (تفسير نمونه: ج 16،ص 87 – تفسير رازي: ج 8، ص 462 – بحارالانوار: ج 13، ص 151).
[39] – سوره اعراف، آيه 116.
[40] – سوره شعرا، آيه 44.
[41] – سوره طه، آيه 67.
[42] – اقتباس از سوره هاي اعراف، آيات 106-126 – طه،آيات 70-74 – شعراء، آيات 30-51 – بحارالانوار: ج 13، ص 148 به بعد – تفسير نمونه: ج 15، ص 208 به بعد – تفسير مجمع البيان: ج 4، ص 464 و ج 6، ص 307 به بعد.
[43] – اقتباس از سوره اعراف، آيات 127-129.
[44] – كه همان مؤمن آل فرعون است و قبلاً راجع به او بحث كرديم.
[45] – اقتباس از سوره مؤمن، آيات 26-45.
[46] – اقتباس از سوره يونس، آيات 88-89.
[47] – اقتباس از سوره اعراف، آيات 130-133.
[48] – همان، آيات 134و135
[49] – بنا بر نقلي «يوشع بن نون» وصي موسی (عليهالسلام).
[50] – اقتباس از سورههاي شعراء، آيات 52-67 – دخان، آيات 23-31.
[51] – اقتباس از سوره يونس، آيات 90-92.
[52] – سوره مؤمن، آيات 45-46.
[53] – اقتباس از سوره اعراف، آيات 138-140.
[54] – همان، آيه 160 – درباره «من و سلوي» ا ين دو غذاي مطبوع و مفيد كه خداوند به بني اسرائيل در آن بيابان ارزاني داشت، تفسيرهاي گوناگوني دارند، بعيد نيست كه «من» يك نوع عسل طبيعي بوده كه در دل كوههاي مجاور وجود داشته و يا شيرههاي مخصوص نباتي بوده، كه در درختاني كه در گوشه و كنار آن بيابان ميروييده، ظاهر ميشده است و «سلوي» يك نوع پرنده حلال گوشت شبيه به كبوتر بوده است (تفسير نمونه:ج 6، ص 412).
[55] – سوره بقره، آيه 61.
[56] – درباره اين كه اين دو نفر چه كساني بودهاند غالب مفسران نوشتهاند كه آنها «يوشع بن نون» و «كالب بن يوفنا» بودهاند كه از نقباي دوازده گانه بني اسرائيل محسوب ميشدند، (تفسير نمونه: ج 4، ص 340).
[57] – اقتباس از سورههاي مائده، آيات 20-26 – اعراف، آيه 61.
[58] – اقتباس از سوره اعراف، آيات 142-145 – حيوة القلوب: ج 1، ص 252 به بعد.
[59] – تفسير سوره برهان:ج 2، ص 33 – نور الثقلين: ج 2، ص 61.
[60] – اصل لفظ سامري در زبان عبري، «شمري» است و از آن جا كه معمول است، هنگامي كه الفاظ عبري به لباس عربي در ميآيند، حرف «شين» به «سين» تبديل ميگردد، چنانكه «موشي» به «موسی » و «يشوع» به «يسوع» تبديل ميشود، بنابراين سامري نيز منسوب به «شمرون» بوده و شمرون فرزند «يشاكر» چهارمين نسل يعقوب (عليهالسلام) است (اعلام قرآن، ص 359). گويند وي از طلايه داران سپاه موسی (عليهالسلام) بود، او همان موسی بن ظفر است، (بعداً به نام سامري معروف شد) كه در ماجراي درگيري ا و با آن فرد قبطي در مصر، موسی (عليهالسلام) به او شتافت و قبطي را كشت، سامري با اينكه سابقه انقلابي داشت و از ياران موسی (عليهالسلام) بود پس از پيروزي موسی (عليهالسلام) جزو منافقين گرديد و با استفاده از نقاط ضعف بني اسرائيل توانست چنان فتنه عظيمي كه سبب گرايش اكثريت قاطع مردم به بت پرستي بود ايجاد كند و سرانجام كيفر خودخواهي و فتنه انگيري خود را نيز در همين دنيا ديد.
[61] – سوره اعراف، آيه 142.
[62] – بنا بر روايتي خداوند سامري را به بيماري مرموز و واگير داري مبتلا ساخت، كه تا زنده بود كسي نميتوانست با او تماس بگيرد، چون به آن بيماري مبتلا ميشد، او سر به بيابانها نهاد و همچنان گرفتار بيماري و نفرت جامعه بود تا به هلاكت رسيد (تفسير قرطبي: ج 6، ص 4281).
[63] – اقتباس از سورههاي طه، آيات 85-97 – بقره، آيه 54 – حيوة القلوب: ج 1.
[64] ـ اقتباس از سورههاي بقره، ايه 63 – اعراف، آيه 171 – تفسير نمونه: ج 1، ص 293 و ج 6، ص 438 – تفسير مجمع البيان: ج 1، ص 128.
[65] – اقتباس از سورههاي بقره، آيات 155-156 – حيوة القلوب: ج1، ص 264. البته بايد توجه داشت در اينكه آيا موسی (عليهالسلام) تنها يك ميقات و ميعاد با پروردگار داشته يا بيشتر، در ميان مفسران گفتگو است و هر كدام براي اثبات مقصود خود شواهدي از آيات قرآن ذكر كرده، ولي از مجموع قرائن موجود در آيات و روآيات، بيشتر چنين به نظر ميرسد كه موسی (عليهالسلام) تنها يك ميعاد داشته، آن هم به اتفاق جمعي از بني اسرائيل بوده است، در همين ميقات بود كه خداند الواح تورات را نازل كرد و با موسی (عليهالسلام) سخن گفت و نيز در همين ميقات بود كه بني اسرائيل به موسی (عليهالسلام) پيشنهاد كردند از خدا بخواهد خود را نشان دهد و نيز در همين جا بود كه صاعقه يا زلزلهاي در گرفت و موسی (عليهالسلام) بيهوش شد و بني اسرائيل بر زمين افتادند (از نظر صاحب تفسير نمونه بود، در ج 6، ص 388 ملاحظه فرماييد) ولي برخي ديگر معتقدند، موسی (عليه السلام) چند ميقات داشته و اين وقايع در سفرهاي مختلف ا و به كوه طور اتفاق افتادند.
[66] – سوره مؤمن، آيات 23 و 24.
[67] – در تاريخ آمده، او از يك سو نماينده فرعون در بني اسرائيل بود و از سوي ديگر خزانه دار گنجهاي فرعون (مجمع البيان: ج 8، ص 520 و ج 7، ص 266 – تفسير فخر رازي: ج 25، ص 13).
[68] – در تاريخ طبري آمده:كه در آغاز از اين دستور سرپيچي نكرد، ولي به خانهاش آمد و به حسابرسي پرداخت، متوجه شد زكات مالش بسيار ميشود، حرص و دنياپرستي باعث گرديد كه براي حفظ مال خود به يك آشوب ناجوانمردانه دست بزند.
[69] – اقتباس از سوره قصص، آيه 76-82 – حيوة القلوب: ج 1، ص 265 به بعد – تفسير نمونه: ج 16، ص 152 – بحارالانوار: ج 13، ص 251 – مجمع البيان: ج 7، ص 416 – تاريخ طبري: ج1 ،ص 262 به بعد – تفسير الميزان: ج 16، ص 84 – العرائس: ص 119 – انوار التنزيل: ج 2، ص 89 . قاموس قرآن: ج 5، ص 310.
[70] – اقتباس از سوره بقره، آيات 67-73 – حيوة القلوب: ج 1، ص 270 به بعد – انوار التنزيل: ج 1، ص 88 – تفسير قمي: ج 1، ص 49.
[71] – تفسير نمونه: ج 12، ص 509 – كمال الدين: ص 391- علل الشرايع: ص 59. (بعضي الياس بن ملكان و بعضي بليا بن ملكان نيز گفتهاند و برخي تاليا بن ملكان ضبط كردها ند.)
[72] – اصول كافي: ج 1، ص 210.
[73] – علل الشرايع: ص 59.
[74] – سوره كهف، آيه 82.
[75] – همان، آيه 80.
[76] – در ا ينكه اشاره به كدام دو دريا است؟ ميان مفسران گفتگو است، روي هم رفته سه نظر معروف در اينجا وجود دارد:
الف)منظور محل اتصال خليج «عقبه» با خليج «سوئز» است (مي دانيم كه درياي احمر در شمال دو پيشرفتگي دارد – يكي به سوي شمال شرقي و ديگري به سوي شمال غربي – كه اولي خليج عقبه را تشكيل ميدهد، و دومي خليج سوئز را، و اين دو خليج در قسمت جنوبي به هم ميپيوندند و به درياي احمر متصل ميشوند.
ب) منظور محل پيوند اقيانوس «هند» با درياي احمر است كه در بغاز «باب المندب» به هم ميپيوندند.
پ) محل پيوستگي درياي «مديترانه» كه نام ديگرش درياي روم و بحر ابيض است يا اقيانوس «اطلس» يعني همان محل تنگه «جبل الطارق» كه نزديك شهر «طنجه» است.
اما احتمال اول از همه تفاسير نزديكتر به محل زندگي موسی (عليهالسلام) به نظر مي رسد، چون از شام تا خليج عقبه راه زيادي نيست. (ر.ك: تفسير نمونه، ج 12، ص 481).
[77] – قريه در لسان قرآن مفهوم عامي دارد و هرگونه شهر و آبادي را شامل ميشود. در اين كه اين شهر،كدام شهر و در كجا بوده است؟ ميان مفسران گفتگو است:
الف) برخي معتقدند «ايله» است كه امروز به نام بندر ايلات معروف است و در كنار درياي احمر نزديك خليج عقبه واقع شده است.
ب) برخي گويند «انطاكيه» است ، كه از شهرهاي قديم سوريه بوده و نود و شش كيلومتر از حلب و پنجاه و نه كيلومتر از اسكندرون فاصله دارد. (دائرة المعارف: ج 1، ص 835).
پ) بعضي ديگر معتقدند منظور شهر «ناصره» است، كه در شمال فلسطين قرار دارد و محل تولد حضرت مسيح(عليهالسلام) بوده است.
با توجه به روآيات و آنچه در معني مجمع البحرين (محل پيوند خليج عقبه و خليج سوئز) گفته شد، روشن ميشود كه شهر ناصره و بندر ايله به اين منطقه نزديكتر است تا انطاكيه، و روآيات بيشتر شهر ناصره را تأييد ميكند. (تفسير نمونه: ج 12، ص 495).
[78] – روايت شده: به كتف آن پسر بچهاي كه شخص عالم (خضر) او را به قتل رساند، نوشته شده بود كه وي در زمره كافرين است.
[79] – روايت شده خداوند به جاي آن پسر، دختري به آنها داد كه هفتادپيامبر از نسل او به وجود آمدند. (تفسير نور الثقلين: ج 3، ص 286).
[80] – روايت شده ميان آن دو يتيم و پدر صالحشان هفتاد نسل فاصله افتاده بود،اما خداوند به خاطر ايمان پدرشان، آن گنج را حفظ كرد. (علل الشرايع: ص 59).
[81] – اقتباس از سوره كهف،آيات 60-82 – حيوة القلوب: ج 1، ص 275 – بحارالانوار: ج 13،ص 278 به بعد – تفسير قمي :ج 2، ص 37.
عاااااالی بود لاااااااایک ویژه سلام بر همه ی پیامبران خدا وسلااام ویژه به حضرت محمد و آل پاکش
بسیار عالی و مفید بود. از خدا برای تهیه کنندگان این مطالب بزرگی و سلامت و عاقبت بخیری مسالت میکنم.