به آغوش طبيعتي كه از سازش جدا مانده گريخته بودم…..
كنار رودي كه آواي مست كننده اش برايم اشناترين بود ، نشستم…..
و به برگ سبز كوچكي كه در قلب اين رود خروشان شناور بود خيره ماندم….
چه سبز و جاودانه همراه با قطرات شتابان اين ابها همسفر است….
ميرقصد…بي انكه اهميتي دهد كجاست و به كجا خواهد رسيد…..
ميرقصد …بي انكه در ابهاي خروشان غرق شود…
ميرقصد…به دور از هر ترسي از گرفتار شدن در پشت سدهاي زمان….
مهربانم…ان برگ سبز رقصان، نمادي از حضور درخشان تو ….
در اقيانوس تاريخ و زمان است….
چشمانم را كه ميبندم….
زمزمه اي مرا به خود ميخواند….
زمزمه اي كه در لابه لاي ذرات زمان نهفته و جاودانه است…
زمزمه ای که با این دنیا غریبه است…
بگذار با تو هم آوا شوم ساز زيباي هستي….تسخیر شوم…نجوا كنم….
ترانه هاي شيرين و جاودان عشق و كودكي را….