داستان کوتاه من با خدا غذا خوردم “ پسركی بود كه می خواست خدا را ملاقات كند، او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه كرد و بی آنكه به كسی چیزی بگوید، سفر را شروع كرد. چند كوچه آنطرفتر به …
بیشتر بخوانید »بایگانی/آرشیو برچسب ها : داستانهای پائولو کوئلیو
داستان کوتاه جعبه خالی
داستان کوتاه جعبه خالی “ در شهری دور افتاده، خانواده فقیری زندگی می کردند. پدر خانواده از اینکه دختر 5 ساله شان مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلایی رنگ مصرف کرده بود، ناراحت بود چون همان قدر پول هم به سختی به دست میآمد. دخترک با کاغذ کادو یک جعبه را بسته بندی کرده و آن را زیر درخت …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه نجار و کارفرما
داستان کوتاه نجار و کارفرما ” یك نجار مسن به كارفرمایش گفت كه می خواهد بازنشسته شود تا خانهای برای خود بسازد و در كنار همسر و نوههایش دوران پیری را به خوشی سپری كند. كارفرما از اینكه كارگر خوبش را از دست می داد، ناراحت بود ولی نجار خسته بود و به استراحت نیاز داشت. كارفرما از نجار خواست …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه مرواریدهای زیبا
داستان کوتاه مرواریدهای زیبا ” ماری كوچولو دختری 5 ساله، زیبا و با چشمانی درخشان بود. یك روز كه با مادرش برای خرید به بازار رفته بودند، چشمش به یك گردنبند مروارید پلاستیكی افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برایش بخرد. مادر گفت كه اگر دختر خوبی باشد و قول بدهد كه اتاقش را هر روز مرتب كند، آن را …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه سنگتراش اثر پائولو کوئلیو
داستان کوتاه سنگتراش اثر پائولو کوئلیو “ روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر ثروتمند است! و آرزو کرد که مانند …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه دسته گل پائولو کوئلیو
داستان کوتاه دسته گل پائولو کوئلیو ” روزی، اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی ها نشسته بود. مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بینهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه ای از آن چشم برنمیداشت. زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، …
بیشتر بخوانید »