داستان کوتاه بوی گند جنازه “ صبح آفتاب نزده، مارش عزا در سراسر شهر طنین انداخت .ناقوس های عزا ، در کلیساها به صدا در آمد. زمزمه ی مردمی که در خیابانهای نیمه تاریک، به طرف کلیسا می رفتند، معلوم کرد که مادر عالیجناب، درکاخ مرده است. سراسر کشور غرق ماتم شد و دریایی از پرچم های نیمه افراشته به …
بیشتر بخوانید »