گر خدا بودم ملائک را شبي فرياد ميکردم سکه خورشيد را در کوره ظلمت رها سازند خادمان باغ دنيا را ز روي خشم ميگفتم برگ زرد ماه را از شاخه ها جدا سازند نيمه شب در پرده هاي بارگاه کبرياي خويش پنجهء خشم خروشانم را زير و رو ميريخت دستهاي خته ام بعد از هزاران سال خاموي کوهها را در …
بیشتر بخوانید »