قَدْ نَرَى تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِی السَّمَاء…
گفتم از کجا بدانم؟
گفتی بار ها و بارها ثابت کردم…
یادت هست…
و یا آنجا که….
و یا آن زمان که…
کمی که یادآوری کردی دیدم نه… تو مرا دوست نداری… تو عاشقم هستی…
و آرام گفتم: من هم دوستت دارم…
گفتی: از کجا بدانم؟
و من هرچه گشتم یادم نیامد که اثبات کنم محبتم را…
و عاجز شدم و گفتم: امتحانم کن…
گفتی: تو چه میکنی؟
گفتم به خاطر تو… صبر….
گفتی: و ما ادرئک ماالصبر…
گفتم: امتحانم کن….
و من چه می دانستم امتحان چیست و صابر کیست؟
و من چه میدانستم معنای ان الله مع الصابرین را؟
چه کودکانه محاجه کردم و تو چه مردانه مرا لایق امتحانت دیدی…
من کجا و معنای صبر و اضطرار و کارد به استخوان و اثبات بندگی تو کجا….
اگر نبود وعده ی “علی الله فلیتوکل” تو… از پا می افتادم
مثل تمامی آنهایی که عمری از تو دم زدند و کار به امتحان رسید پشت به تو و رو به ابلیس گریختند…
و منٍ کودکٍ عاشق همچنان رویم به سوی توست…
اما بزرگی کن و امتحان را پیش از آنکه سرافکنده شوم تمام کن…
و همین امشب در گوشم بخوان: انا فتحنا لک فتحا مبینا