بنـد 33 از اثر نامدار نيچه، «شامگاه بـتها»، حاوي يـکي از زبانـزدترين گـزينگويههاي اوست: «با کمـترين چيزي ميتوان خوشبخت شد؛ آواي ني. بدون موسيقي، زندگي اشتباهي بيش نبود.»
اکنون سالهاست هر جا که قرار است فراخواني به موسيقي صورت گيرد، در سرفصل مقالات و رسالات، در بروشورها و کاتالوگها و انواع تبليغات، اين حکم نيچه چون ترجيعبندي مدام تکرار ميشود؛ بدون موسيقي، زندگي اشتباهي بيش نيست. درست در مقابل صراحت غافلگيركنندة اين حکم، بخش قابل توجهي از فرهنگ رسمي ما در طول تاريخ، زندگي با موسيقي را اشتباهي بزرگ دانسته است. اما از اين درخور توجهتر و نزديکتر به گفتار امشب ما، آنکه در دهههاي اخير پاي صحبت بيرياي بسياري از اهل موسيقي که بنشيني، نظير همين ديدگاه را خواهي يافت: زندگي، با موسيقي مغلطهاي بيش نبود؛ و واقعيت گرچه تلخ آنکه در سالهاي اخير اي بسا شاهد بودهايم که اين حسرت پيرانه به جوانان نيز تسري يافته، حتي دانشجويان موسيقي نيز با تحسر سخن ميرانند. پس صورت مسئله گفتار امشب از اين قرار است: زندگي با موسيقي، يا بدون موسيقي، خطا کجاست؟
آيا ميتوان پذيرفت طرفين اين دعوي، از سر تفنن و تنها براي آنکه چيزي گفته شده باشد، طرح موضوع کردهاند؟ آيا ميتوان حکم نيچه را يک گزافهگويي ادبي، يک لفاظي شعارگونه و يک بازي با کلمات زيبا، از آن نوع که به خصوص ميان ما رواج گسترده دارد، در نظر گرفت؟ آنان که با سياق انديشة او آشنايي دارند، نيک ميدانند براي کسي که معتقد است نويسنده بايد با خون خود بنويسد، ثبت يک انديشه، عصارهگيري يک زندگي است.
از طرف ديگر، آيا ميتوان آن بسياراني را که دور و بر ما اين راه را خطا ميدانند، چون کساني در نظر گرفت که از سر شکوه و شکايت، آه و ناله سر دادهاند و منفيبافي ميکنند و فردا همه چيز را از ياد خواهند برد؟ نه! آنها نيز صادقانه تجربة خود را روايت ميکنند. پس در اين صورت براي تحليل اين موضوع که «زندگي بدون موسيقي اشتباه است يا با موسيقي؟» تنها يک راه ميماند؛ اينکه بپرسيم کدام موسيقي؟ کدام زندگي؟ و کدام آدمي؟ در اين هر سه مقوله است که چنان تغييرات ژرفي صورت گرفته که هر دو حکم بسته به مورد و زاوية ديد، ميتواند حقيقت انگاشته شود. دست کم در حوزة موسيقي، گرايش قابل توجهي ميان ما هست که ايدهها و احکام در وجهي عام و کلي در نظر گرفته شود، حال آنکه تنها شيوة مؤثر، قرار دادن احکام در موقعيتي انضمامي نسبت به زندگي و مجموعة تجربياتي است که منجر به صدور حکم شدهاند.
جملة نيچه، تنها در متن ادراک او از هستي و مطابق با برداشت او از فلسفه و جايگاه هنر قابل فهم است. از آنجا که پرداخـتن به ايـن مـبحث، از موضوعيت اين جـلسه خارج است، تـنها به برخـي سرفصلهاي مـرتبـط با موضوع ميپردازيم:
براي نيچه، بنياديترين مسئله که از نخستين تا واپسين نوشتههاي او به نوعي قابل تعقيب است، آن است که چگونه ميتوان زندگي را موجه ساخت؟ چگونه ميتوان بر اضطراب و هراس و رنج بيمعنايي زندگي فائق آمد؟ نخستين کتاب او با عنوان زايش تراژدي، از دامان موسيقي کندوکاوي بسيار آزاد و خيالپردازانه در تاريخ يونان پيش از سقراط و نحوة مواجهة يونان باستان با معضل زندگي است. نيچه از زاويهاي صرفاً تاريخنگارانه، جهان باستان را نقطة آغاز انديشهورزي خود قرار نداد، بلکه قرابتي ميان آن روزگار و دوران مدرن مييافت. به نظر او يونانيان نيز همچون روزگار مدرن با وحشت و هراس هستي مواجه بودند. آنها هم با گم شدن معناي وجود و لاجرم بدبيني نسبت به ارزش زندگي دست و پنجه نرم ميکردند. نيچه ميخواهد با يافتن راهحل يونانيان، براي روزگار جديد نيز نسخهاي شفابخش فراهم کند. از ديد او هنر و بالاخص موسيقي و در عاليترين سطح ـ تراژدي ـ مفرّ اصلي يونانيان براي گريز از هراس بيمعنايي حيات است؛ رسالتي که در دورة خود او لابد موسيقي ريشارد واگنر ميبايست بر عهده داشته باشد.
نيچه هنرها را به دو گروه آپولوني و ديونوسوسي تقسيم ميکند. موسيقي هنري است ديونوسوسي و تمامي ديگر هنرها، آپولوني هستند معطوف به بازنمايي زيباي امر واقعي. زيبايي در اينجا حجابي است بر زشتي وجود. از همين روست که در هنر يونان کوشش ميشود همه چيز با لعاب ظريفي از زيبايي مستور شود. هنر آپولوني ميکوشد با زيبا جلوه دادن واقعيت کريه پديداري، انسان را به ادامة زندگي محنتآلودش متقاعد کند.
اما نيچه معتقد است راهحلي آپولوني نميتواند براي جانهاي عميقتر مجابکننده باشد و سطحي بودن فريبها خيلي زود نقاب از چهرة فريبندة زيبايي پديدارها ميافکند. موسيقي بازنمود هيچ چيز نيست، بر هيچ چيز جز خود دلالت نميکند؛ چنين زيبايي محضي، سرمستي غايي است.
اين نگاه به هنر و موسيقي به عنوان واپسين ملجأ، از آن زمان از مضامين مکرر انديشه و هنر غرب بوده است. آنتوان روکانتن، قهرمان تهوع سارتر در واپسين صحنه در يک کافه بر اصوات يک قطعه جَز، يله ميدهد تا «فقط کمي وجود خودش را توجيه کند.» باري «بدون موسيقي، زندگي اشتباهي بيش نبود» تنها در چنين متني واجد معنا است. اما براي ما، قرنها و قرنها، موسيقي عمدتاً معنايي کاملاً مغاير با اين داشته است. نزد ما موسيقي از الطاف ملکوت بوده است، موهبت آسمانها بود، سروش غيب بود که در روح صافي مطرب طنين افکنده و او با صيقل دادن آينة جان به مشق عشق، شمهاي از آن را نه چنان که غير بداند، به گوش يار ميرساند:
خشکسيمي، خشکچوبي، خشکپوست
از کــــجـــا مــيآيـــد ايـــن آواي دوســـــت
براي ما، موسيقي نه پناهگاه، که عبادتگاه عشق به هستي بود، ترنم اصوات، کليد همنوايي با جهان بود. شکر و سپاس و ثناي لحن خلقت بود. همآوا با همة هستندگان، تسبيح انساني حيات بود و چنين بود و بود و بود تا زماني که ناگزير به آستانة دنياي جديد پرتاب شديم، و مخصوصاً از اين واژة «پرتاب» استفاده ميکنم زيرا که خود نرسيديم، بلکه آورده شديم.
از آن زمان، چه بسيار کسان که در حسرت آن زيبايي گمشده، آن جهان تعادلهاي دوار و آبگينهوار، آن مکرر بلورين، ما را به رجعت به آن خاطرة درخشان فراخواندهاند. اما نقطة آغاز معضل همينجاست: چنين رجعتي چون ناشدني است، به نوعي از هم گسيختگي عاطفي و رواني ميانجامد؛ نوعي سرگشتگي و بيمعنايي که حاصل آن ولادت گونههايي غريب و ناهمساز است. چيزهايي که نه قادر است ديگري را مجاب کند و نه خود ما را. اينجاست که ديگر زندگي با موسيقي اشتباهي بيش نخواهد بود.
نتيجة اين پرتابشدگي به دوران جديد آن بوده که ما بيآنکه مقدمات ورود به آن را تدارک ديده باشيم، در مقابل مقتضيات آن قرار گرفتيم و چون بصيرت ارزيابي آن را چنان که درخور است نداشتهايم، سر از وادي حيرت و حسرت و واخوردگي برون آوردهايم.
فضاي ذهني و عمدة مباحث نظري دهههاي اخير موسيقي در ايران، مناقشه و جدل بر سر حُسن و قبح اين دو دنيا بوده است. اين خوب است يا آن؟ کدام را بردارم؟ غافل از آنکه گزينشي در کار نيست. انتخاب پيشاپيش چون تقديري انجام شده و مباحثه بر سر انتخاب «زيستجهان» ما از بنياد لغو است. اکنون مسئله واقعي عبارت است از شناخت عميق مختصات اين زيستـ جهان نو، مقتضيات و منش حاکم بر آن، محدوديتها و تحميلهاي دردبار آن و البته افقها و امکانات تازة آن؛ و دست آخر موضعي که هر فرد در برابر اين وضعيت از بنياد متفاوت ميتواند اتخاذ نمايد. به راستي تنها چنين مباحثهاي ميتواند مؤثر و راهگشا باشد.
در حوزه موسيقي، بارزترين وجه تمايز اين دو دنيا آن است که در آن جهان خيالانگيز ماضي، موسيقي نه توليد ميشد و نه مصرف؛ گويي حياتي ازلي داشت که هر از گاهي احضار ميشد و موسيقيدان، ميانجي اين مراسم احضار روح قومي در آيين مردمان بود. مطربـ عاشق متولي ميراثي بود که به فراخور در سوري و يا در سوگي، در بزمي و يا در رزمي، در مولودياي و يا در رثايـي، خاطرة مشـترک را گوهـرانه از صندوقخانه بـيرون ميکشيد و ساعتـي فرا روي خلايـق مينهاد تا بار ديگر باز. او مبدع نبود، هاتف بود.
ساقي بيا که هاتف غيبم به مژده گفت
با درد صبر کن که دوا مي فرستمت
او چـيزي خلق نمينمود، آنچـه را بود تـجلي ميداد. فـرارويش، مـخاطب نيـز چـيزي جز اين نميخواست؛ امانت به صداقت مکرر کند. هم از اين روست که در چنين ساحتي، سخن گفتن از نو و اين واژه پسند امروز «نوآوري»، از ريشه باطل بود. اگر چند جاي آن سپهر باژگون، به واژة نو برميخوريم، معنايي کاملاً متفاوت از آنچه امروز در انديشة ما ميگذارد، مدّ نظر بود. اين نوشدني بود از سياق برون افکندن رخت رخوت و مهيا شدن براي سير و مکاشفه در همان اقليم مينوي جاويد.
مطربـ عاشق حنجرهاي بود زلال براي آواز ازل، در حالي که موسيقيدان امروز فريادي است از فشار نيروهايي که از درون و برون از او نو ميخواهند. اين نکتهاي بسيار درخور اهميت است که نوآوري تنها در بستر پيرايش دنياي نو و همهگير شدن مناسبات کالايي ميتواند معنا يابد. و تمام گرهگاه مسئله همينجاست؛ در زيست جهان امروز ما ديگر موسيقي احضار نميشود، بلکه همچون هر کالاي ديگر اجتماعي توليد ميشد و مصرف ميشود. همين خصلت کالايي موسيقي است که اگرچه در عمل بر تمام مناسبات محيط موسيقي سيطره دارد، اما به صورت تعارفآميزي از ذهنيت آگاه ما پس زده ميشود و مورد انکار قرار ميگيرد و درست از رهگـذر هميـن استنـکاف است که ناخـودآگاه مـا در مـعرض انواع عدم تعادلهاي عاطـفي قرار ميگيرد.
در سيطرة اين مناسبات جديد توليد و مصرف موسيقي، همه چيز معنايي وارونه مييابد؛ اگر نياکان ما در آناتي و احوالي به سراغ موسيقي ميرفتند، اينک اين موسيقي است که در همه آن و همه حال به سراغ ما ميآيد! يا حتي بگويم هجوم ميآورد! بيراه نيست اگر گفته شود اينک ديگر ما محکوم به شنيدن موسيقي هستيم! در تاکسي، پشت خط تلفن، در آسانسور، در رستوران، در انتظار شنيدن وضع هوا، در پارک وقتي ميخواهيم فقط به درختان نگاه کنيم… در همه جا محصولات «صنعت موسيقي»، اصطلاح تقريباً وام گرفته از تئودور آدورنو، گوش ما را از الگوهاي به ظاهر متنوع اما جوهراً همشکل خود پر ميکند و به ذائقة شنيداري ما جهت ميدهد. درست از همينروست که هر کجا باشيم، روستايي دور در خراسان، يا کوچهاي در خيابانهاي شمال تهران، سالني در لسآنجلس يا کنار دست مسافرکشهاي تهران، بهرغم بيشمار اختلاف در تمامي شئون زندگي، ذائقه موسيقي واحدي خواهيم يافت.
اما و اما خطايي بسيار فاحش است اگر تبعات تثبيت دنياي نو را تنها در ظهور صنعت موسيقي خلاصه کنيم. مناسبات نو فرزندان ديگري هم دارد که هيچگاه بدين معنا نميتوانستند در آن عهد ماضي متولد شوند؛ نخست حافظان سنتها، اينان که همتشان بلند باد، سايهساران عاطفي ما هستند. زندگي، بيخاطره و بيحافظه، سرگشتگي در معرض طوفانهاست و گمشدگي در بيمعنايي مطلق رويدادها. تنها در عصر فراموشي سنتها است که صيانت از سنتها معنا پيدا ميکند و بدين لحاظ سنتگرايان، خود اگرچه از معترضان دوران جديدند، اما در واقع مولد خجستة همين دوراناند. در جهان يکدستي که تنها يک روح داشت، سنتي بودن چه معنايي ميتوانست داشته باشد؟ وجود موسيقيدان سنتي تنها در جهاني موجه است که موسيقي غيرسنتي در آن غالب باشد. وي تنها در اين مواجهه است که واجد معنايي اصيل ميشود. موسيقيدان سنتي پس از ترک سوداي باطل رجعت به محال، پس از پذيرش عميق مختصات دوران نو، در همين زمان و در همين مکان هويتي يکه مييابد: روايت رازوارگي خاطرهها.
اما روزگار جديد، به جز حافظان سنت، آبستن فرزندان ديگري نيز بوده است؛ آنان که در موسيقي به دنبال حديث نفساند، به جستوجوي بياني شخصي از آنچه ماحصل عبور زمانه از دهليز روانشان است. همين گروهاند که بيانهاي متفاوت، فرمهاي بديع و تجربيات نو را محقق ميکنند. بدين معنا، در جهان قديم، تحقق بيان فردگرايانه متصور نبود. موسيقيدان آيينة ناخودآگاه اقوام در ادوار بود. اما موسيقيدان منفرد امروز، دغدغة فرديت خود را دارد، فرديتي که البته در سطحي از سطوح بازتابانندة فردهاي زمانه است.
اين هر دو مولود دنياي جديد، سنتگرايان قومگرا و تجربهگرايان فردگرا، بهرغم اختلاف ماهوي در مباني انديشه و عمل، در جوهر ادراکشان از صدا و در حاصل تکاپوهايشان، در يک نقطه بسيار حائز اهميت مشترکاند؛ هر دو گروه حاشيهنشينان حيات موسيقي جامعه جديد هستند. اين حاشيهنشيني را نه يک چون شکست، بلکه به مثابه يک موقعيت وجودي بايد در نظر گرفت، به آن خوشآمد گفت و تمامي مسئوليت آن، حتي ناکاميهايش را، بر دوش گرفت. بنا به دلايل بسيار پيچيده که از مجال اين گفتار خارج است، جامعه جديد مبتني بر نظام رسانهاي، ناگزير از واسپاري «نقش اول» به صنعت موسيقي است. حاشيهنشينان دو سر ديگر طيف به جز موارد نادر، درست در همان عزلت و برکناري از هياهو است که قادر به ايفاي نقش خود خواهند بود، چرا که در غير اين صورت، پيش از هر چيز، خود معنايي قلبشده خواهند يافت.
اگرچه در عالم واقع هميشه حرف اول را راهحلهاي بينابيني ميزنند و در عمل با امتزاج پيچيدهاي از اين سه سطح متفاوت موسيقي، با انواع جابجاييها، چرخشها و تغيير مواضع مواجهيم، اما اين تفکيک نظري ميتواند در درک درستتر موقعيت موسيقي ميان ما مفيد واقع شود. معضل ذهني محيط موسيقي ما خود اين انشقاق نيست، بلکه اختلاطي است که نزد اهل موسيقي و مخاطبان آن تقريباً به يک اندازه رواج دارد. صنعت موسيقي متولي سنت موسيقي ميشود، موسيقي تجربهگرا ميخواهد در مرکز صنعت موسيقي جايگاهي به دست آورد، سنتهاي موسيقي گاه به انکار ضرورت وجودي اشکالي ديگر مينشيند و … ذهنيت کليگراي، گرايش به آن دارد که ذيل کلمة موسيقي جهانهايي را يککاسه کند که اساساً جز اينکه همه از صدا ساخته شدهاند، تقريباً هيچ وجه مشترکي با هم ندارند و بعد در اين اغتشاش گنگ مفاهيم، خسته و درمانده و ناکام، مقصود گمکرده و مطلوبنديده، از پاي ميافتد که «زندگي با موسيقي اشتباهي بيش نيست.»
آنگاه که شکستها درست معنا شد و آنها را چون موقعيتي وجودي پذيرفتيم، آنگاه که توفيقها در جايگاه واقعي مورد ارزيابي قرار گرفت، آنگاه که عميقاً مسئوليت هر «آري» را بپذيريم و بدانيم درون آن بينهايت «نه» نهفته است؛ آنچنان که معناي بطني حديث «وصلت شيء و غابت انک اشياء» است، شايد آسودهتر و زيباتر به رابطة زندگي و موسيقي بنگريم.