من را انتخاب کرد
دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر
به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود
مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد … و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی
خشک شدم
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه
ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن
ای انسان ، تا مطمئن نشدی ، احساس نریز .. زخمی می شود … در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشک می شود
ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن
ای انسان ، تا مطمئن نشدی ، احساس نریز .. زخمی می شود … در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشک می شود