آخرین خبرها

داستان آلیس در سرزمین عجایب

داستان آلیس در سرزمین عجایب “

يك روز گرم تابستان ، آليس و بچه گربه ی ملوسش ، دينا روي شاخه ي درختي نشسته بودند . زير درخت ، خواهر آليس در حال خواندن كتاب تاريخ با صداي بلند بود . اما آليس به او گوش نمي كرد و در دنياي روياهاي خود غوطه ور بود . دنيايي كه در آن خرگوش ها لباس مي پوشند و در خانه هاي كوچك زندگي مي كردند . آليس دينا را برداشت و از درخت پايين آمد ، درست همان موقع ، يك خرگوش سفيد را در حال فرار ديد كه يك ساعت بزرگ را محكم با پنجه هايش گرفته بود .خرگوش سفيد ، همان طور كه مي دويد زير لب مي گفت : ديرم شده ! ديرم شده ! آليس بهت زده گفت :«چقدر دقيق ! يك خرگوش براي چه ممكن است ديرش شده باشد !؟ » و فرياد زد خواهش مي كنم صبر كن من هم بيايم .اما خرگوش نايستاد و همچنان با صداي بلند گفت كه « ديرم شده ! ديرم شده ! » و در سوراخ بزرگي پاي درخت ناپديد شد .

alis - داستان آلیس در سرزمین عجایب
داستان آلیس در سرزمین عجایب

آليس كه حس كنجكاويش تحريك شده بود .، دنبال خرگوش با فشار و زحمت وارد سوراخت تنگ شد و چهار دست و پا داخل تونل شروع به حركت كرد . ناگهان آليس احساس كرد كه از جاي بلندي افتاده است و با سرعت رو به پائين سقوط مي كند . هر لحظه پائين و پائين تر اما خوشبختانه لباس او مثل بالن پر از بادي شد و مانند چتر نجات او را از سقوط نجات داد . او در فضاي تونل شناور بود و به آهستگي و بي وزني در طول تونل به جلوي حركت مي كرد بر روي ديوارهاي تونل ، تابلوهاي عجيب و غريبي ديده مي شد اثاثيه و مبلمان داخل آن هم خيلي عجيب بودند بالاخره آليس به انتهاي تونل رسيد خرگوش سفيد در انتهاي يك راهروي خيلي بلند كه در گوشه تونل قرار داشت دوباره ناپديد شد ، آليس فرياد زد « صبر كن !» و دنبال او دويد . در انتهاي راهروي بلند و باريك يك در بسيار كوچولو قرار داشت . آليس دستگيره را تكان داد ، صدايي گفت : هي ! اين صدا از دستگيره در بود . آليس گفت :« من مي خواهم دنبال خرگوش سفيد بروم ، خواهش مي كنم بگذاريد داخل شوم » دستگيره پاسخ داد « متأسفم تو خيلي بزرگي ، كمي از محتويات داخل ان بطري بخور .»

آليس به اطراف نگاهي انداخت و يك بطري پيدا كرد كه روي ان نوشته شده بود « مرا بنوش » آليس اول چند قطره از آن را امتحان كرد و بعد تا قطره اخر ان نوشيد . در همان لحظه آليس شروع به كوچك شدن كرد . او به قدري كوچك شد كه از ان در كوچولو به راحتي مي توانست عبور كند .ان سوي در آليس در ابتداي يك جنگل بزرگ بود ناگهان دوباره خرگوش سفيد را از دور لابه لاي درختان ديد و شروع به دويدن به دنبال او كرد . اما هنوز چندي نگذشته بود كه دو مرد چاق و كوتوله كه كاملاً شبيه به هم بودند راه را سد كردند . نام هاي انان « مثل » و « مانند » بود . آليس گفت : اسم من هم آليس است . من مي خواهم بدانم كه خرگوش سفيد از كدام طرف رفته !؟دو مرد كوتوله همزمان با هم شروع به صحبت كردند . آليس نمي توانست بفهمد كه انها چه مي گويند . بنابراين تصميم گرفت كه جهت ديگري را براي ادامه مسيرش انتخاب كند .

آليس خيلي زود به خانه ي كوچكي رسيد همان طور كه به طرف خانه مي رفت خرگوش سفيد را ديد كه از در ورودي خانه بيرون پريد او لباس جديدي به تن داشت كه يك بلوز با يقه اي چين دار بود . خرگوش دوباره فرياد زد « خداي من ديرم شده ! ديرم شده ! » سپس رو كرد به اليس و گفت : « برو دستكش هاي من را بياور ! » آليس از اين كه خرگوش با او صحبت كرده بود خيلي هيجان زده شد و فورا داخل خانه ي كوچك رفت .آليس همه جا را دنبال دستكش گشت ولي به جاي ان يك شيشه حاوي چند بسكويت پيدا كرد ، بسكويت ها به نظر خوردني و خوشمزه مي آمدند بنابراين بي درنگ يكي از انها را برداشت و خورد … ناگهان شروع كرد به بزرگ شدن ، بزرگ و بزرگتر و خيلي زود از حجم خانه بزرگتر شد ، دستهايش از پنجره ها و پاهايش از در بيرون زدند .آليس با خود گفت : ممكن است اگر چيز ديگري پيدا كنم و بخورم دوباره كوچك بشوم . او دستهايش را تا انجا كه مي توانست دراز كرد و از توي باغ روبروي خانه يك هويج كند و وقتي آن را خورد ، دوباره شروع كرد به كوچك شدن آليس خيلي زود دوباره به قدري كوچك شد كه مي توانست از در ورودي خانه عبور كند .

خرگوش از اينكه مي ديد ان هيولا ناپديد شده است خيلي خوشحال بود و دوباره شروع به دويدن به سمت پائين باغ كرد .آليس هم شروع به دويدن دنبال خرگوش كرد . اما حالا چون خيلي كوچك شده بود علف ها به نظرش جنگل عظيمي مي آمدند . كه ناگهان با شنيدن صدايي خواب آلود درجا ميخكوب شد . ان صداي عجيب پرسيد « اليس حالت چطور است ؟! » آليس وقتي خوب نگاه كرد ، كرمي را ديد كه زير سايه يك قارچ لم داده بود .آليس پاسخ داد من آليس هستم و آرزو دارم كه بلندتر شوم … كرم درخت ناگهان تبديل به يك پروانه زيبا شد و گفت : من مي توانم كمكت كنم و به يك قارچ اشاره كرد و ادامه داد :«يك طرف از اين قارچ تو را بلندتر و طرف ديگر تو را كوتاه تر مي كند » و بعد هم پروانه زيبا بال زده رفت . آليس نزديك قارچ رفت و با دقتي به ان نگاه كرد .

او سعي كرد كه تصميم بگيرد كدام طرف ان ممكن است او را بلندتر كند . اما نتوانست بالاخره او يك تكه از هر دو طرف قارچ كند و يكي از تكه هاي كنده شده را خورد خوشبختانه آليس قطعه درست را انتخاب كرده بود و خيلي زود به قد طبيعي خودش بازگشت . او قطعه ديگر قارچ را در جيبش انداخت و در اطراف مشغول قدم زدن شد كه صداي اوازي به گوشش رسيد . به سمت صدا برگشت . او يك لب خندان كه دندانهايش نمايان بود و يك جفت چشم را ديد آليس دقيق تر نگاه كرد يك گربه عجيب با خطهاي ارغواني در برابرش ظاهر شد . آليس گفت : « من دنبال خرگوش سفيد هستم . از كدام راه بايد بروم ؟ » گربه ي عجيب گفت : من گربه ي چشاير هستم ، اگر من دنبال خرگوش سفيد مي گشتم ، از « مدهتر » و « مارچ هر » مي پرسيدم از كدام طرف ؟ و به سوي جاده اي در جنگل اشاره كرد و سپس گربه ي عجيب ناپديد شد . بنابراين آليس ان جاده را دنبال كرد و خيلي زود صداي آواز مدهتر و مارچ هر را شنيد . انها مشغول نوشيدن چاي سر يك ميز بسيار بزرگ و مجلل بودند .

مدهتر گفت :« ما يك ميهماني غير تولد داريم ، چون ما فقط يك روز در سال مهماني تولد داريم ، بنابراين 364 روز ديگر را مهماني غير تولد مي گيريم » مارچ هر از آليس پرسيد از كجا امده است و آليس شروع كرد به توضيح دادن :« همه چيز از ان جا شروع شد كه من و گربه ام دينا روي شاخه ي درخت نشسته بوديم و …» ناگهان صداي جيغي بلند شد :« واي گربه ؟! » و بعد يك موش كوچولو از داخل فنجان چاي بيرون پريد و دور ميز شروع به دويدن كرد . مدهتر صدا زد : « بگيريدش ! » در همين موقع خرگوش سفيد دوباره ظاهر شد و باز هم گفت : وقت نيست ! ديرم شده!» و دوباره كمي دورتر ناپديد شد . آليس فرياد زد « صبر كن » و از پشت ميز بلند شد و به دنبال او دويد .آليس ديگر از پيمودن راههاي عجيب غريب در اين سرزمين عجايب خسته شده بود و با خودش گفت : ديگر بهتر است به خانه برگردم اما ناگهان گربه دچشاير ظاهر شد و گفت : « تو نمي تواني بدون اين كه ملكه را ملاقات كني به خانه برگردي ! » بعد از گفتن اين حرف يك در از ميان درخت نزديك آنها باز شد . آليس به طرف ان رفت و از ان عبور كرد و ناگهان خودش را در باغ يك قصر بزرگ ديد .

او از ديدن دو كارت بازي كه گلهاي رز سفيد را با رنگ قرمز نقاشي مي كردند ، متعجب مانده بود .كارت ها توضيح دادند كه ملكه ي آس دل ، رزهاي قرمز سفارش داده است وآنها رزهاي سفيد را قرمز مي كنند به اين اميد كه متوجه نشود و اگر درست همان موقع در بزرگ قصر باز شد و خرگوش سفيد رژه كنان بيرون امد و اعلام كرد : « ملكه دلها و پادشاه » ملكه به سوي بوته گل رز قدم برداشت و با لحني جدي پرسيد :«چه كسي رزهاي من را قرمز كرده است ؟ سرش را بزنيد ! » و بعد متوجه آليس شد آليسس در حالي كه از ترسس مي لرزيد گفت : من دنبال راه برگشت به خانه هستم .» ملكه فرياد زد « راه خانه ي تو ؟ تمام راه هاي اين جا متعلق به من است ! سرش را بزنيد » ولي ملكه سريعاً تغيير عقيده داد و از آليس پرسيد : « ببينم تو كريكت بازي مي كني ؟ » اليس پاسخ داد : « بله قربان » و بعد ملكه دستور داد خوب بيا بازي را شروع كنيم .

آليس هرگز چنين بازي كريكت عجيبي نديد بود . توپ هاي بازي جوجه تيغي و راكت بازي هم فلامينگو ها بودند درست موقعي كه ملكه مي خواست فلامينگوي خودش جوجه تيغي را پرتاب كند . گربه ي چشاير ظاهر شد و فلامينگوي ملكه وحشت كرد . در اين اوضاع در هم بر هم ملكه تعادلش را از دست داد و افتاد. او شديداً از كوره در رفت و رو به آليس كرد و نعره زد سرش را بزنيد پادشاه گفت : ملكه اجازه بدهيد اول او را دادگاهي كنيم ؟! ملكه نفس عميقي كشيد و گفت : « بسيار خوب » سپس همه به دادگاه رفتند و آليس هم مجبور شد كه به دادگاه بيايد . ملكه در جايگاه قاضي نشست . خرگوش گفت : عاليجناب ، زنداني متهم به تقلب در بازي كريكت است » ملكه داد كشيد : هيچ اهميت ندارد ! او مجرم است ، سرش را بزنيد ! در اين لحظه شاه پرسيد : ممكنه اجازه بدهيد چند تا شاهد به جايگاه دعوت كنيم ؟ ملكه سرش را به نشانه ي تأييد تكان داد و گفت : « بسيار خوب ! اما دادگاه رسمي است و ادامه داد .»

اولين شاهد ، مارچ هر بود بعد از و موش كوچولو و به دنبال او مدهتر امدند . در همان لحظه گربه ي چشاير هم ظاهر شد آليس گفت : قربان نگاه كنيد گربه ي جادويي!همان موقع موش كوچولو از فنجانش بيرون پريد ! او دور اتاق دادگاه مي دويد و همه حضار هم جيغ كشيدند و به دنبال او دويدند ناگهان آليس به ياد قطعه ي باقي مانده از ان قارچ در جيبش افتاد و يك تكه از يكي از قسمتهاي ان را خورد . او ناگهان دوباره شروع به بزرگ شدن كرد ، بزرگ و بزرگتر ، طوري كه همه حاضرين وحشت زده شده بودند . ملكه فرياد زد «سرش را …» اما قبل از اينكه بتواند جمله اش را تمام كند آليس گفت : من از شما نمي ترسم ، شما فقط يك ملكه ي پير بداخلاق هستيد ! چيزي از گفته آليس نگذشته بود كه دوباره احساس كرد دارد كوچك مي شود ملكه با حالت پيروزمندانه اي پرسيد : « خوب حالا بگو ببينم ، توچه گفتي ، عزيزم ؟» آليس كه چاره اي ديگري نداشت پا به فرار گذاشت و به سرعت از دادگاه گريخت .

اما خيلي زود راهش را در پرچين هاي پر پيچ و خم گم كرد . او هنوز نمي توانست صداي ملكه را بشنود ولي به به نظر ميرسيد كه صداي ملكه از مسافت خيلي دوري مثل يك رويا به گوشش مي رسد . ناگهان آليس شنيد يكي او را صدا مي كند « آليس ، آليس لطفاً بيدار شو !»ان صدا متعلق به خواهرش بود :« آليس تو خيلي خوابيدي، هيچ چيز از درس تاريخ به يادت مانده ؟» آليس چشمانش را ماليد دينا زير دامن آليس خود را پيچ تابي داد و دوباره خواب رفت . آليس گفت : « نمي داني چه اوقات پر هيجاني داشتم ! يك خرگوش سفيد ان جا بود من دنبال او رفتم و …»خواهر آليس گفت : «خوب ديگر بهش فكر نكن ، حال بايد به خانه بر گرديم كه وقت خوردن چاي و عصرانه است . آليس بچه گربه اش را برداشت و گفت دينا ممكن است كه بعد از ان همه ماجرا ، من در دنياي حقيقي باشم ؟!

4.9/5 - (928 امتیاز)
نت های پیانو نت های ویولن نت های سنتور نت های گیتار

درباره‌ی Vahid Ezati

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *