آخرین خبرها

قصه بازگشت به هیچستان

قصه بازگشت به هیچستان “

ادوارد برای مبارزه با دشمن به جنگ می رفت . وندی در طول جنگ ، پسرش دنی را با تعریف کردن افسانه هایی از پیترپن و سرزمینهیچستان سرگرم می کرد .اما دخترش جین این داستان ها را بچه گانه می دانست . پدر جین از او خواسته بود که مراقبت از خانواده را بر عهده گیرد . برای همین فکر می کرد که بزرگ شده است . یک شب که جین همراه نانادو از خانه بیرون رفته بود . بمباران هوایی توسط دشمن شروع شد ، او به سمت خانه دوید تا به دنی و مادرش که در پناهگاه بودند بپیوندد . دنی حسابی ترسیده بود ولی وندی به او گفت : این صدای توپ های کشتی کاپیتان هوک و دزدان دریایی است .

hichestan - قصه بازگشت به هیچستان
بازگشت به هیچستان

او به دنی گفت که پیترپن چگونه گنج هایی را که کاپیتان هوک از کشتی های مختلف دزدیده بود از او پس گرفت و چگونه کاسه بندزن دوست کوچولوی پیتر ، از گرد جادویی استفاده کرد تا کشتی را به پرواز درآرود و از آن جا دور کند . وندی با این جمله داستان خود را تمام کرد : تا زمانی که ایمان ، اعتماد و گرد جادویی وجود دارد ، کاپیتان هوک پیروز نخواهد شد . جین که مشغول نوشتن لیست خرید در دفترچه ی مشقش بود ، گفت : این ها همه ، مزخرف هستند . بعد از ظهر روز بعد ، افسری زنگ در را به صدا در آورد تا به وندی بگوید که دنی و جین باید آن جا را ترک کنند . او گفت : آن ها را به حومه ی شهر می بریم ، آنجا خطر بمباران هوایی کسی را تهدید نمی کند .

وندی از جینئ خواست ، زمانی که در حومه شهر و دور از خانه هستند ، مراقب دنی باشد و داشتان های پیترپن را برای او تعریف کند تا سرگرم شود . وندی قول داد : ما یک بار دیگر دور هم جمع می شویم و دوباره زندگی خانوادگی را از سر می گیریم . فقط باید ایمان داشته باشیم . جین که ناراحت و عصبانی بود فریاد زد : ایمان ، اعتماد ، گرد جادویی ، مادر اینها فقط یک مشت لغت چرند هستند که در داستان های تو وجود دارند » تو دروغ می گویی ! و بعد از اتاق بیرون دوید .

جین ، موقعی خواب گریه می کرد چون خود را گناه کار احساس می کرد . او دنی را ناراحت کرده بود . نیمه های شب صدایی او را بیدار کرد ، کاپیتان هوک و دارو دسته دزدان دریایی ، آن جا بودند . آن ها جین را درون گونی انداختند . هوک زیر لب با خودش گفت : پیترپن ! برایت یک هدیه دارم ، هه هه هه ! وقتی به هیچستان رسیدند ، هوک از جین به عنوان طعمه ای برای دام انداختن پیتر استفاده کرد و او را به دریا انداخت . هوک خوب می دانست که پیتر ، سر می رسد تا او را نجات دهد و آن وقت زمان به تله افتادن پیتر فرا رسیده است . اما پیتر با مهارت گونی را قاپید آن هم به شکلی که به دام نیافتد . وقتی در گونی را باز کرد و جین را داخل آن دید بسیار شگفت زده شد .

چون فکر می کرد دوست قدیمی او ، وندی در آن است . جین هم نمی توانست باور کند ، پیتر پن حقیقت داشته باشد ! پیتر ، جین را به خانه درختی برد تا پسران گمشده را ملاقات کند . پیت ر به پسران گمشده گفت : همانطور که وندی زمانی مادر آن ها بود ، جین حالا مادر جدید آن هاست . پسران گمشده از جین خواستند تا برایشان داستانی تعریف کند ولی جین پاسخ داد که حتی یک داستان هم بلد نیست . پیتر پیشنهاد کرد که بازی شکار گنج را انجام دهند و پسران همه با هم جیغ کشیدند : زود باش ، جین بیا بازی کنیم . جین اندوهگین گفت : نه من باید به خانه برگردم . جین می خواست به خانواده اش بگوید که از رفتار گذشته اش پشیمان است . او دلش برای دنی و مادرش تنگ شده بود .

پسران گمشده که مایوس شده بودند ، نمی فهمیدند که چرا جین می خواهد آن جا را ترک کند . آن ها پرسیدند : برای جین چه اتفاقی افتاده است ؟ پیتر جواب داد : نمی دانم یک جوری رفتار می کند ، انگار که بزرگ شده است . کمی بعد پیتر و کاسه بند زن مشغول تماشای جین بودند که داشت قایقی برای برگشتن به خانه می ساخت . جین قایق را به آب انداخت و سوار آن شد ولی کمی که جلو رفت ، غرق شد . پیتر او را از از آب بیرون کشید و گفت : تنها راه برای ترک هیچستان پرواز کردن است . او بار دیگر او بار دیگر جین را به خانه ی د رختی برد . کاسه بندزن گر جادویی را روی پسران گمشده پاشید و آن ها به پرواز درآمدند ! و فریاد زدند : نگاه کن ، هر کسی می تواند پرواز کند فقط باید ایمان اعتماد و … جین جمله آن ها را تمام کرد : و گرد جادویی داشته باشی . حتی با اینکه کاسه بندزن با مهارت تمام از گرد جادویی خود بر روی جین پاشید ، او نتوانست پرواز کند .

او احساس خوبی نداشتد بخصوص زمانی که پسران گمشده سر به سرش گذاشتند . او نعره کشید : من هیچ کدام از این ها را باور ندارم ، بخصوص این گردجادویی را . او پایش را به زمین کوبید و دور شد . در همان لحظه کاسه بندزن نقش بر زمین شد . هالهی نورانی دور او رفته رفته کم رنگ تر می شد . پسران گمشده دور کاسه بندزن جمع شدند . پیتر گفت : باید کاری کنیم تا جین به گرد جادویی ایمان بیاورد وگرنه هاله های نورانی کاسه بندزن برای همیشه خاموش خواهد شد . او باید احساس کند که یکی از ماست . پیتر م یدانست این به جین کمک خواهد کرد که به گرد جادویی ایمان بیاورد . آن ها راه افتادند تا جین را پیدا کنند . اما کاپیتان هوک قبل از آنها جین را پیدا کرد .

او به جین قول داد که اگر کمک کند تا گنج را از پیتر پس بگیرد ، او را با کشتی خود به خانه ببرد . جین به شرط آن که پیتر صدمه ای نبیند قبول کرد هوک سوتی را به جین داد و موذیانه گفت : وقتی گنج را پیدا کردی ، سوت بزن .سرانجام ، پیتر و پسران گمشده موفق شدند که جین را پیدا کنند . آنها پیشنهاد کردند که با هم بازی کنند ، جین قبول کرد ! آنها سوار بر تخته ای شدند و به سمت « غار مرد مرده » رفتند . گنج مشهور آن جا بود . یک عالمه جواهر ! جین وسوسه شد که برای هوک سوت بکشد ولی عقیده اش عوض شد ، چون این ها دوستان او بودند و او اوین دختر گمشده بود ! ولی خیلی زود بازی آنها تمام شد . چون یکی از پسرها سوت کاپیتان هوک را پیدا کرد و آنرا به صدا در آورد !

هوک و دار و دسته ی دزدان غار ریختند و پیتر و پسران گمشده را محاصره کردند . پیتر فکر کرد که جین به آن ها خیانت کرده است و گفت : جین تو به من دروغ گفتی ! هاله ی نورانی کاسه بندزن کم رنگ و کمرنگتر شده فقط برای این که توآن را باور نداری . جین خیلی ناراحت شد ، پیتر و دوستانش دستگیر شده بودند و این به خاطر اشتباه او بود . هوک زندانیان خود را به کشتی برد و جین به راه افتاد تا کاسه بندزن را پیدا کند . وقتی او را پیدا کرد هاله ی نورانی داشت خاموش می شد . جین هق هق کنان گفت : کاسه بندزن ، من واقعا متاسفم ! جین واقعا داشت به گرد جادویی ایمان می آورد . هاله ی نورانی او کم کم شروع به درخشیدن کرد ، او دوباره درخشش خود را به دست آورده بود .

جین ناگهان به فکر پیتر افتاد و همراه کاسه بندزن به سمت جولی راجر دوید . او پسران گمشده را آزاد کرد و بعد یواشکی کلید دستبندی که هوک به دست های پیتر زده بود را ، برداشت . کاپیتان هوک را دنبال کرد ولی جین پا به فرار گذاشت و بالای دکل رفت ، جین شجاعانه به او گفت : کاپیتان هوک ! این را بدان ! تا زمانی که ایمان ، اعتماد و گرد جادویی وجود دارد تو پیروز نخواهی شد . آن وقت کاسه بندزن گرد جادویی را بر روی جین پاشید و جین که به گرد جادویی ایمان آورده بود . پرواز کرد و به سمت پیتر رفت . او دستهای پیتر را باز کرد . کاپیتان هوک و دزدان دریایی شوار قایقی شدند تا فرار کنند ولی یک هشت پای شکمو پشت سر آنها راه افتاد تا وقتی فرصتی پیدا کرد آنها را یک لقمه چپ کند .

پسران گمشده ، پیترپن ، جین و کاسه بندزن سالم و سلامت بودند . پیتر و کاسه بندزن به همراه جین به لندن آمدند تا او را به خانه برسانند . وانی از دیدن آن ها بسیار خوشحال شد ، جین تمام ماجرا را برای مادرش ، دنی و نانادو تعریف کرد همانطور که پیتر دور می شد ، جین برای او دست تکان داد و گفت : پیترپن ، من برای همیشه تو را باور خواهم کرد . پیتر و کاسه بندزن ، لحظات آخری که دورخانه ی آن ها م یگشتند ، متوجه یک کامیون جنگی شدند که جلوی خانه ی آن ها ایستاد . مردی پیاده شد ، آن ها فریاد خوشحالی جین را شنیدند که می گفت : پدر برگشته است ! پیتر لبخند زد و گفت : کاسه بندزن ! حالا می توانیم با خیال راحت به خانه برگردیم !

Rate this post
نت های پیانو نت های ویولن نت های سنتور نت های گیتار

درباره‌ی Vahid Ezati

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *