چندین سال پیش بود. ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک دهکده دور افتاده به نام روکی، توی یک کلبه کوچک زندگی می کردیم. روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی زود خوابمان می برد.
بیشتر بخوانید »بایگانی/آرشیو برچسب ها : داستانکهای زیبا
توله های فروشی
مغازهداری روی شیشه مغازهاش اطلاعیهای به این مضمون نصب کرده بود؛ “تولههای فروشی“. نصب این اطلاعیهها بهترین روش برای جلب مشتری، بخصوص مشتریان نوجوان است، به همین خاطر خیلی بعید بنظر نمیرسید وقتی پسرکی در زیر همین اطلاعیه هویدا شد و بعد از چند لحظه مکث وارد مغازه شد و پرسید: “قیمت تولهها چنده؟” مغازه دار پاسخ داد: “هر جا …
بیشتر بخوانید »دفتر مشق کثیف
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : …
بیشتر بخوانید »تدی و معلمش
در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و
بیشتر بخوانید »