داستان کوتاه امریکا اثر هاینریش بل “
هوبرت را دراز كشيده، روی تختی كه آن را نزديك اجاق كشيده بود، پيدا كردم. چند قاب كهنه را برای گيرا كردن آتشی كوچك جمع كرده بود. فضاي بزرگ و دراندشت، طبعاً با چنان آتشی گرم نمیشد. دور و بر اجاق جزيرهكوچكی از حرارت انسانی بود، اما باقیمانده آن فضای بزرگ با همهتصويرها، سهپايهها و قفسهها سرد و متروك بود. هوبرت طرحی نيمهكارهروی زانو داشت… اما رويش كار نمیكرد، بلكه با نگاهی رؤيايی به يكی ازلكههای روتختی قهوهيیاش چشم دوخته بود. با لبخندی به من خوشامدگفت. طرح را به كناری گذاشت، و اول از همه در چشمهای خاكستری بزرگو مفلوكش گرسنگی و كورسويی از اميد خواندم. اما خيلی عذابش ندادم بلكهنان سفيد، معطر و تازه را از بستهاش درآوردم…
چشمهايش برق زد. گفت: «تو ديوانهای! يا من ديوانهام… يا تودزديدهایش… يا خواب میبينم… يا آه.»
حالتی دفاعی به خود گرفت و چشمهايش را ماليد: «اينكارها درستنيست!»
گفتم: «خواهش میكنم.» نان را جلوِ بينیاش گرفتم و آن را در دستشفشردم.
«خُب به زودی هدفِ اين كارم را با جان و دل میفهمی، آن را احساسمیكنی… من فكر میكنم تو ديوانهای… اما بههر حال، اين را من ندزديدهام…لطفاً تقسيمش كن…»
هوبرت بالاخره به احساسش اعتماد كرد، نان را با جرأت گرفت، انگارمیترسيد نيست و نابود شود، بعد هم واقعيتش را دريافت. آه كشيد و چاقو رااز كمد درآورد. من توتون را از جيبم بيرون آورده بودم، حالا با چاقوی جيبیشروع كردم به بريدن توتون و گذاشتن آن روی اجاق. فكر میكنم به اينكار«گرمكردن توتون» میگويند. هوبرت ذوقزده نگاهم میكرد، با ولع آن را بوكرد و آخر سر گفت: «خرابكار شدهای، نالوطی!»
بالاخره كنار هم روی تخت دراز كشيديم و هر كدام با لذت نصفِ نانخودمان را خورديم، در حالی كه تكههای كوچك را از آن میچيديم و آن راتوی دهان میگذاشتيم… نان معطر بود، تازه و هنوز هم گرم، سفيد وگرانقيمت… نان، بهترين چيزی است كه وجود دارد. وای به حال آدمهايی كهديگر از زور سيری، نان نمیخورند… وای!… چهقدر خوشحال بودم كههوبرت ظاهراً فراموش كرده بود از من بپرسد نان را از كجا آوردهام… خدايا،نكند به صرافت بيفتد اين را بداند! با اطمينان میداند كه يك هنرمند چهگونهمیتواند باشد! اما هوبرت در سكوت و با احساس خوشبختی نان را خورد؛آه چه خوشبخت است كسی كه هنوز اندكی نان دارد!…
«میدانی، به اين فكر میكردم كه چهقدر كالری در دانشگاههای آمريكابرای يك نابغه در نظر میگيرند و آن را آزمايش میكنند… مثلاً برای رامبراند.علم جديد بالاخره از همهچيز سر درمیآورد. تو چه فكر میكنی؟»
«شايد آدم به اين فكر بيفتد كه يك نابغه به نحوی ناهنجار زندگی میكند.يا اين كه خيلی میبلعد و يا هميشه گرسنگی میكشد… و اينكه كار هنریاش ـبهاصطلاح ما ـ به ميزان دريافت كالری غذايش بستگی دارد…»
«اما يك نابغه هم بالاخره آستانه گرسنگی دارد… آدم به نظر من هشتروزمیتواند گرسنگی و سرما بكشد، در يك زيرزمين بنشيند و سونِتشگفتانگيزی درباره آن بنويسد.. اما اگر آدم تمام زندگیاش را تویزيرزمينی بگذراند، تمام چشمههای سونتسرايیاش خشك میشود… تماممیشود، زيرا بعد از آن چنين كسی ديگر رمق ندارد سونت خودش را باخودكار روی تكه كاغذ كثيفی بنويسد…»
«اما من فكر میكنم، كه چنين كسی سونتهای قشنگ زيادی نوشته دارد،سونتهايی كه آنجا هستند هرگز جهان را تجربه نخواهند كرد، اگر مشهور وشناخته میبودند سونتهايی ناميرا میشدند…»
نانمان تمام شده بود… من از روی تخت دست دراز كردم و توتونهایداغشده را از روی اجاق برداشتم، چپاندم توی پيپهایمان و هوبرت به منتكهای از طرحش را با عنوان فيديبوس آورد… آن را در اجاق سوزاندم و حالاسيگار میكشيديم، غروب آرامآرام به آلونكمان میآمد… مثل مه توی آنمیخزيد و همهچيز را در بر میگرفت…
هوبرت گفت: «به آمريكا چيزی خواهم نوشت، و سعی خواهم كردبپرسم چهقدر كالری در روز مورد نياز رامبراند بوده است.»
ناآرام به من نگاه كرد. «من هم احساس كمبود كالری میكنم، برای همينمثل قديم نمیتوانم كار كنم… و تازگی توی روزنامه خواندم، در آمريكاآزمايش كردهاند كه آدم با اين مقدار كالری كه ما مصرف میكنيم، ديگرنمیتواند با نشاط كار كند… آن هم دو سال. شايد اين تحقيق چنين میگويد كهمن هم ديگر نمیتوانم نقاشی كنم…»
يكهو مثل يك آدم وحشی از تختخواب پريد، از كنارم رد شد، دويد بهطرف چهارپايه و مثل ديوانهها شروع كرد به كار… فوری يك طرح كشيد…جعبه آبرنگها را برداشت و بعد شروع كرد؛ با خطهای تند و بیپروا…گاهی به عقب میآمد تا تابلو را ببيند… تصوير كوچكی كشيد، كه نتوانستمتشخيصش بدهم، چون غروب تيرهتر و تيرهتر میشد… اما يكهو به طرفمبرگشت و با هيجان پرسيد: «لعنتی، نان را از كجا آوردی…؟»
بالاخره میتوانستم رنگها را تشخيص بدهم.
با شرمندگی گفتم: «آن را با خودنويسم تاخت زدم. با يك سربازآمريكايی… همينجا.»
و جاخودنويس سفيد را از جيبم درآوردم و گفتم: «برای هركدامشان يكسيگار!»
فوراً دوتايی پيپهای بدبویمان را كنار گذاشتيم و با ولع پُكی عميق بهسيگار عجيبمان زديم ـ سيگارهای آمريكايی!
هوبرت چابك به كارش ادامه داد…
حالا ديگر دوستم لامپ را روشن كرده بود. در حالی كه میخنديد گفت:«بهترين چيز آمريكا… بهترترين چيز آمريكا، هنوز كه هنوز است،سيگارهايش هستند…»