آخرین خبرها

داستان کباب غاز

داستان کبا ب غازاقای جمال زاده  را که در دروره دبیرستان در کتاب ادبیات داشتیم به خاطر دارید؟ به مناسبت فرا رسیدن سالروز وفات جمالزاده این داستان زیبا رو در دانشنامه تی تیل برای مطالعه شما دوستان قرار داده ایم امیدوارم از خوانش ان لذت ببرید.

شب عيد نوروز بود و موقع ترفيع رتبه. در اداره با هم قطارها قرار و مدار گذاشته بوديم که هرکس اول ترفيع رتبه يافت، به عنوان وليمه يک مهماني دسته جمعي کرده، کباب غاز صحيحي بدهد دوستان نوش جان نموده به عمر و عزتش دعا کنند.

.jpg - داستان کباب غاز
جمالزاده

زد و ترفيع رتبه به اسم من درآمد. فورن مساله ى مهماني و قرار با رفقا را با عيالم که به تازگي با هم عروسي کرده بوديم در ميان گذاشتم. گفت تو شيريني عروسي هم به دوستانت ندادهاي و بايد در اين موقع درست جلوشان درآيي. ولي چيزي که هست چون ظرف و کارد و چنگال براي دوازده نفر بيشتر نداريم يا بايد باز يک دست ديگر خريد و يا بايد عدهى مهمان بيشتر از يازده نفر نباشد که با خودت بشود دوازده نفر.

 گفتم خودت بهتر ميداني که در اين شب عيدي ماليه از چه قرار است و بودجه ابدن اجازهي خريدن خرت و پرت تازه نميدهد و دوستان هم از بيست و سه چهار نفر کمتر نميشوند.

 گفت يک بر نرهخر گردنکلفت را که نميشود وعده گرفت. تنها همان رتبههاي بالا را وعده بگير و مابقي را نقدن خط بکش و بگذار سماق بمکند.

گفتم اي بابا، خدا را خوش نميآيد. اين بدبختها سال آزگار يکبار برايشان چنين پايي ميافتد و شکمها را مدتي است صابون زدهاند که کبابغاز بخورند و ساعتشماري ميکنند. اگر از زيرش در بروم چشمم را در خواهند آورد و حالا که خودمانيم، حق هم دارند. چطور است از منزل يکي از دوستان و آشنايان يکدست ديگر ظرف و لوازم عاريه بگيريم؟

 با اوقات تلخ گفت اين خيال را از سرت بيرون کن که محال است در ميهماني اول بعد از عروسي بگذارم از کسي چيز عاريه وارد اين خانه بشود؛ مگر نميداني که شگون ندارد و بچهي اول ميميرد؟

گفتم پس چارهاي نيست جز اينکه دو روز مهماني بدهيم. يک روز يکدسته بيايند و بخورند و فرداي آن روز دستهي ديگر. عيالم با اين ترتيب موافقت کرد و بنا شد روز دوم عيد نوروز دستهي اول و روز سوم دستهي دوم بيايند.

 اينک روز دوم عيد است و تدارک پذيرايي از هرجهت ديده شده است. علاوه بر غاز معهود، آش جو اعلا و کباب برهي ممتاز و دو رنگ پلو و چندجور خورش با تمام مخلفات رو به راه شده است. در تختخواب گرم و نرم و تازهاي که از جمله ي اسباب جهاز خانم است لم داده و به تفريح تمام مشغول خواندن حکايتهاي بينظير صادق هدايت بودم. درست کيفور شده بودم که عيالم وارد شد و گفت جوان ديلاقي مصطفى نام آمده ميگويد پسرعموي تني تو است و براي عيد مبارکي شرفياب شده است.

 مصطفي پسرعموي دختردايي خالهي مادرم ميشد. جواني به سن بيست و پنج يا بيست و شش. لات و لوت و آسمان جل و بيدست و پا و پخمه و گاگول و تا بخواهي بدريخت و بدقواره. هروقت ميخواست حرفي بزند، رنگ ميگذاشت و رنگ برميداشت و مثل اينکه دسته هاون برنجي در گلويش گير کرده باشد دهنش باز ميماند و به خرخر ميافتاد. الحمدالله سالي يک مرتبه بيشتر از زيارت جمالش مسرور و مشعوف نميشدم.

به زنم گفتم تو را به خدا بگو فلاني هنوز از خواب بيدار نشده و شر اين غول بيشاخ و دم را از سر ما بکن و بگذار برود لاي دست باباي عليهالرحمهاش.

گفت به من دخلي ندارد! مال بد بيخ ريش صاحبش. ماشاءالله هفت قرآن به ميان پسرعموي دستهديزي خودت است. هرگلي هست به سر خودت بزن. من اساسن شرط کردهام با قوم و خويشهاي ددري تو هيچ سر و کاري نداشته باشم؛ آنهم با چنين لندهور الدنگي.

ديدم چارهاي نيست و خدا را هم خوش نميآيد اين بيچاره که لابد از راه دور و دراز با شکم گرسنه و پاي برهنه به اميد چند ريال عيدي آمده نااميد کنم. پيش خودم گفتم چنين روز مبارکي صلهى ارحام نکني کي خواهي کرد؟ لذا صدايش کردم، سرش را خم کرده وارد شد. ديدم ماشاءالله چشم بد دور آقا واترقيدهاند. قدش درازتر و پک و پوزش کريهتر شده است. گردنش مثل گردن همان غاز مادرمردهاي که در همان ساعت در ديگ مشغول کباب شدن بود سر از يقهي چرکين بيرون دوانده بود و اگرچه به حساب خودش ريش تراشيده بود، اما پشمهاي زرد و سرخ و خرمايي به بلندي يک انگشت از لابلاي يقهي پيراهن، سر به در آورده و مثل کزمهايي که به مارچوبهي گنديده افتاده باشند در پيرامون گردن و گلو در جنبش و اهتزاز بودند.

از توصيف لباسش بهتر است بگذرم، ولي همينقدر ميدانم که سر زانوهاي شلوارش_ که از بس شسته شده بودند بهقدر يک وجب خورد رفته بود_ چنان باد کرده بود که راستيراستي تصور کردم دو رأس هندوانه از جايي کش رفته و در آنجا مخفي کرده است.

مشغول تماشا و ورانداز اين مخلوق کمياب و شيء عجيب بودم که عيالم هراسان وارد شده گفت خاک به سرم مرد حسابي، اگر ما امروز اين غاز را براي مهمانهاي امروز بياوريم، براي مهمانهاي فردا از کجا غاز خواهي آورد؟ تو که يک غاز بيشتر نياوردهاي و به همهي دوستانت هم وعدهي کباب غاز دادهاي!

ديدم حرف حسابي است و بدغفلتي شده. گفتم آيا نميشود نصف غاز را امروز و نصف ديگرش را فردا سر ميز آورد؟

گفت مگر ميخواهي آبروي خودت را بريزي؟ هرگز ديده نشده که نصف غاز سر سفره بياورند. تمام حسن کباب غاز به اين است که دستنخورده و سر به مهر روي ميز بيايد.

حقا که حرف منطقي بود و هيچ برو برگرد نداشت. در دم ملتفت وخامت امر گرديده و پس از مدتي انديشه و استشاره، چارهي منحصر به فرد را در اين ديدم که هرطور شده تا زود است يک غاز ديگر دست و پا کنيم. به خود گفتم اين مصطفي گرچه زياد کودن و بينهايت چلمن است، ولي پيدا کردن يک غاز در شهر بزرگي مثل تهران، کشف آمريکا و شکستن گردن رستم که نيست؛ لابد اينقدرها از دستش ساخته است. به او خطاب کرده گفتم: مصطفي جان لابد ملتفت شدهاي مطلب از چه قرار است. سر نازنينت را بنازم. ميخواهم نشان بدهي که چند مرده حلاجي و از زير سنگ هم شده امروز يک عدد غاز خوب و تازه به هر قيمتي شده براي ما پيدا کني.

مصطفي به عادت معهود، ابتدا مبلغي سرخ و سياه شد و بالاخره صدايش بريدهبريده مثل صداي قلياني که آبش را کم و زياد کنند از نيپيچ حلقوم بيرون آمد و معلوم شد ميفرمايند در اين روز عيد، قيد غاز را بايد به کلي زد و از اين خيال بايد منصرف شد، چون که در تمام شهر يک دکان باز نيست.

با حال استيصال پرسيدم پس چه خاکي به سرم بريزم؟ با همان صدا و همان اطوار، آب دهن را فرو برده گفت والله چه عرض کنم! مختاريد؛ ولي خوب بود ميهماني را پس ميخوانديد. گفتم خدا عقلت بدهد يکساعت ديگر مهمانها وارد ميشوند؛ چهطور پس بخوانم؟ گفت خودتان را بزنيد به ناخوشي و بگوييد طبيب قدغن کرده، از تختخواب پايين نياييد. گفتم همين امروز صبح به چند نفرشان تلفن کردهام چطور بگويم ناخوشم؟ گفت بگوييد غاز خريده بودم سگ برده. گفتم تو رفقاي مرا نميشناسي، بچه قنداقي که نيستند بگويم ممه را لولو برد و آنها هم مثل بچهي آدم باور کنند. خواهند گفت جانت بالا بيايد ميخواستي يک غاز ديگر بخري و اصلن پاپي ميشوند که سگ را بياور تا حسابش را دستش بدهيم. گفت بسپاريد اصلن بگويند آقا منزل تشريف ندارند و به زيارت حضرت معصومه رفتهاند.

ديدم زياد پرتوبلا ميگويد؛ خواستم نوکش را چيده، دمش را روي کولش بگذارم و به امان خدا بسپارم. گفتم مصطفي ميداني چيست؟ عيدي تو را حاضر کردهام. اين اسکناس را ميگيري و زود ميروي که ميخواهم هر چه زودتر از قول من و خانم به زنعمو جانم سلام برساني و بگويي انشاءالله اين سال نو به شما مبارک باشد و هزارسال به اين سالها برسيد.

ولي معلوم بود که فکر و خيال مصطفي جاي ديگر است. بدون آنکه اصلن به حرفهاي من گوش داده باشد، دنبالهي افکار خود را گرفته، گفت اگر ممکن باشد شيوهاي سوار کرد که امروز مهمانها دست به غاز نزنند، ميشود همين غاز را فردا از نو گرم کرده دوباره سر سفره آورد.

اين حرف که در بادي امر زياد بيپا و بيمعني بهنظر ميآمد، کمکم وقتي درست آن را در زوايا و خفاياي خاطر و مخيله نشخوار کردم، معلوم شد آنقدرها هم نامعقول نيست و نبايد زياد سرسري گرفت. هرچه بيشتر در اين باب دقيق شدم يک نوع اميدواري در خود حس نمودم و ستارهي ضعيفي در شبستان تيره و تار درونم درخشيدن گرفت. رفتهرفته سر دماغ آمدم و خندان و شادمان رو به مصطفي نموده گفتم اولين بار است که از تو يک کلمه حرف حسابي ميشنوم ولي بهنظرم اين گره فقط به دست خودت گشوده خواهد شد. بايد خودت مهارت به خرج بدهي که احدي از مهمانان درصدد دستزدن به اين غاز برنيايد.

مصطفي هم جاني گرفت و گرچه هنوز درست دستگيرش نشده بود که مقصود من چيست و مهارش را به کدام جانب ميخواهم بکشم، آثار شادي در وجناتش نمودار گرديد. بر تعارف و خوشزباني افزوده گفتم چرا نميآيي بنشيني؟ نزديکتر بيا. روي اين صندلي مخملي پهلوي خودم بنشين. بگو ببينم حال و احوالت چهطور است؟ چهکار ميکني؟ ميخواهي برايت شغل و زن مناسبي پيدا کنم؟ چرا گز نميخوري؟ از اين باقلا نوشجان کن که سوغات يزد است…

مصطفي قد دراز و کجومعوش را روي صندلي مخمل جا داد و خواست جويدهجويده از اين بروز محبت و دلبستگي غيرمترقبهي هرگز نديده و نشنيده سپاسگزاري کند، ولي مهلتش نداده گفتم استغفرالله، اين حرفها چيست؟ تو برادر کوچک من هستي. اصلن امروز هم نميگذارم از اينجا بروي. بايد ميهمان عزيز خودم باشي. يکسال تمام است اينطرفها نيامده بودي. ما را يکسره فراموش کردهاي و انگار نه انگار که در اين شهر پسرعموئي هم داري. معلوم ميشود از مرگ ما بيزاري. الا و لله که امروز بايد ناهار را با ما صرف کني. همين الان هم به خانم ميسپارم يکدست از لباسهاي شيک خودم هم بدهد بپوشي و نونوار که شدي بايد سر ميز پهلوي خودم بنشيني.

چيزي که هست ملتفت باش وقتي بعد از مقدمات آشجو و کباببره و برنج و خورش، غاز را روي ميز آوردند، ميگويي ايبابا دستم به دامنتان، ديگر شکم ما جا ندارد. اينقدر خوردهايم که نزديک است بترکيم. کاه از خودمان نيست، کاهدان که از خودمان است. واقعن حيف است اين غاز به اين خوبي را سگخور کنيم. از طرف خود و اين آقايان استدعاي عاجزانه دارم بفرماييد همينطور اين دوري را برگردانند به اندرون و اگر خيلي اصرار داريد، ممکن است باز يکي از ايام همين بهار، خدمت رسيده از نو دلي از عزا درآوريم. ولي خدا شاهد است اگر امروز بيشتر از اين به ما بخورانيد همينجا بستري شده وبال جانت ميگرديم. مگر آنکه مرگ ما را خواسته باشيد…

آنوقت من هرچه اصرار و تعارف ميکنم تو بيشتر امتناع ميورزي و به هر شيوهاي هست مهمانان ديگر را هم با خودت همراه ميکني.

مصطفي که با دهان باز و گردن دراز حرفهاي مرا گوش ميداد، پوزخند نمکيني زد؛ يعني که کشک و پس از مدتي کوککردن دستگاه صدا گفت: “خوب دستگيرم شد. خاطر جمع باشيد که از عهده برخواهم آمد.”

چندينبار درسش را تکرار کردم تا از بر شد. وقتي مطمئن شدم که خوب خرفهم شده براي تبديل لباس و آراستن سر و وضع به اتاق ديگرش فرستادم و باز رفتم تو خط مطالعهي حکايات کتاب “سايه روشن”.

دو ساعت بعد مهمانها بدون تخلف، تمام و کمال دور ميز حلقه زده در صرفکردن صيغهي “بلعت” اهتمام تامي داشتند که ناگهان مصطفي با لباس تازه و جوراب و کراوات ابريشمي ممتاز و پوتين جير براق و زراق و فتان و خرامان چون طاووس مست وارد شد؛ صورت را تراشيده سوراخ و سمبه و چاله و دستاندازهاي آن را با گرد و کرم کاهگلمالي کرده، زلفها را جلا داده، پشمهاي زيادي گوش و دماغ و گردن را چيده، هر هفت کرده و معطر و منور و معنعن، گويي يکي از عشاق نامي سينماست که از پرده به در آمده و مجلس ما را به طلعت خود مشرف و مزين نموده باشد.

خيلي تعجب کردم که با آن قد دراز چه حقهاي بهکار برده که لباس من اينطور قالب بدنش درآمده است. گويي جامهاي بود که درزي ازل به قامت زيباي جناب ايشان دوخته است.

آقاي مصطفيخان با کمال متانت و دلربايي، تعارفات معمولي را برگزار کرده و با وقار و خونسردي هرچه تمامتر، به جاي خود، زير دست خودم به سر ميز قرار گرفت. او را به عنوان يکي از جوانهاي فاضل و لايق پايتخت به رفقا معرفي کردم و چون ديدم به خوبي از عهدهي وظايف مقررهي خود برميآيد، قلبن مسرور شدم و در باب آن مسالهي معهود خاطرم داشت بهکلي آسوده ميشد.

بهقصد ابراز رضامندي، خود گيلاسي از عرق پر کرده و تعارف کنان گفتم: آقاي مصطفيخان از اين عرق اصفهان که الکلش کم است يک گيلاس نوشجان بفرماييد.

لبها را غنچه کرده گفت: اگرچه عادت به کنياک فرانسوي ستارهنشان دارم، ولي حالا که اصرار ميفرماييد اطاعت ميکنم.اينرا گفته و گيلاس عرق را با يک حرکت مچدست ريخت در چالهي گلو و دوباره گيلاس را به طرف من دراز کرده گفت: عرقش بدطعم نيست. مزهي ودکاي مخصوص لنينگراد را دارد که اخيرن شارژ دافر روس چند بطري براي من تعارف فرستاده بود. جاي دوستان خالي، خيلي تعريف دارد ولي اين عرق اصفهان هم پاي کمي از آن ندارد. ايراني وقتي تشويق ديد فرنگي را تو جيبش ميگذارد. يک گيلاس ديگر لطفن پر کنيد ببينم.

چه دردسر بدهم؟ طولي نکشيد که دو ثلث شيشهي عرق بهانضمام مقدار عمدهاي از مشروبات ديگر در خمرهي شکم اين جوان فاضل و لايق سرازير شد. محتاج به تذکار نيست که ايشان در خوراک هم سرسوزني قصور را جايز نميشمردند. از همهي اينها گذشته، از اثر شراب و کباب چنان قلب ماهيتش شده بود که باور کردني نيست؛ حالا ديگر چانهاش هم گرم شده و در خوشزباني و حرافي و شوخي و بذله و لطيفه نوک جمع را چيده و متکلم وحده و مجلسآراي بلامعارض شده است. کليد مشکلگشاي عرق، قفل تپق را هم از کلامش برداشته و زبانش چون ذوالفقار از نيام برآمده و شقالقمر ميکند.

اين آدم بيچشم و رو که از امامزاده داود و حضرت عبدالعظيم قدم آنطرفتر نگذاشته بود، از سرگذشتهاي خود در شيکاگو و منچستر و پاريس و شهرهاي ديگر از اروپا و آمريکا چيزها حکايت مي کرد که چيزي نمانده بود خود من هم بر منکرش لعنت بفرستم. همه گوش شده بودند و ايشان زبان. عجب در اين است که فرورفتن لقمههاي پيدرپي ابدن جلو صدايش را نميگرفت. گويي حنجرهاش دو تنبوشه داشت؛ يکي براي بلعيدن لقمه و ديگري براي بيرون دادن حرفهاي قلنبه.

به مناسبت صحبت از سيزده عيد بنا کرد به خواندن قصيدهاي که ميگفت همين ديروز ساخته. فرياد و فغان مرحبا و آفرين به آسمان بلند شد. دو نفر از آقايان که خيلي ادعاي فضل و کمالشان ميشد مقداري از ابيات را دو بار و سه بار مکرر ساختند. يکي از حضار که کبادهي شعر و ادب ميکشيد چنان محظوظ گرديده بود که جلو رفته جبههي شاعر را بوسيده و گفت “ايوالله؛ حقيقتن استادي” و از تخلص او پرسيد.

مصطفي به رسم تحقير، چين به صورت انداخته گفت من تخلص را از زوائد و از جملهي رسوم و عاداتي ميدانم که بايد متروک گردد، ولي به اصرار مرحوم اديب پيشاوري که خيلي به من لطف داشتند و در اواخر عمر با بنده مألوف بودند و کاسه و کوزه يکي شده بوديم، کلمهي “استاد” را بر حسب پيشنهاد ايشان اختيار کردم. اما خوش ندارم زياد استعمال کنم.

همهي حضار يکصدا تصديق کردند که تخلصي بس بهجاست و واقعن سزاوار حضرت ايشان است.

در آن اثنا صداي زنگ تلفن از سرسراي عمارت بلند شد. آقاي استاد رو به نوکر نموده فرمودند: “همقطار احتمال ميدهم وزيرداخله باشد و مرا بخواهد. بگوييد فلاني حالا سر ميز است و بعد خودش تلفن خواهد کرد.” ولي معلوم شد نمره غلطي بوده است.

اگر چشمم احيانن تو چشمش ميافتاد، با همان زبان بيزباني نگاه، حقش را کف دستش ميگذاشتم. ولي شستش خبردار شده بود و چشمش مثل مرغ سربريده مدام در روي ميز از اين بشقاب به آن بشقاب ميدويد و به کائنات اعتنا نداشت.

حالا آشجو و کباببره و پلو و چلو و مخلفات ديگر صرف شده است و پيشدرآمد کنسرت آروق شروع گرديده و موقع مناسبي است که کباب غاز را بياورند.

مثل اينکه چشمبهراه کلهي اشپختر باشم دلم ميتپد و براي حفظ و حصانت غاز، در دل، فالله خير حافظن ميگويم. خادم را ديدم قاب بر روي دست وارد شد و يکرأس غاز فربه و برشته که هنوز روغن در اطرافش وز ميزند در وسط ميز گذاشت و ناپديد شد.

ششدانگ حواسم پيش مصطفي است که نکند بوي غاز چنان مستش کند که دامنش از دست برود. ولي خير، الحمدالله هنوز عقلش به جا و سرش تو حساب است. به محض اينکه چشمش به غاز افتاد رو به مهمانها نموده گفت: آقايان تصديق بفرماييد که ميزبان عزيز ما اين يک دم را ديگر خوش نخواند. ايا حالا هم وقت آوردن غاز است؟ من که شخصن تا خرخره خوردهام و اگر سرم را از تنم جدا کنيد يک لقمه هم ديگر نميتوانم بخورم، ولو مائدهي آسماني باشد. ما که خيال نداريم از اينجا يکراست به مريضخانهي دولتي برويم. معدهي انسان که گاوخوني زندهرود نيست که هرچه تويش بريزي پر نشود. آنگاه نوکر را صدا زده گفت: “بيا همقطار، آقايان خواهش دارند اين غاز را برداري و بيبرو برگرد يکسر ببري به اندرون.”

مهمانها سخت در محظور گير کرده و تکليف خود را نميدانند. از يکطرف بوي کباب تازه به دماغشان رسيده است و ابدن بي ميل نيستند ولو به عنوان مقايسه باشد، لقمهاي از آن چشيده، طعم و مزهي غاز را با بره بسنجند. ولي در مقابل تظاهرات شخص شخيصي چون آقاي استاد دودل مانده بودند و گرچه چشمهايشان به غاز دوخته شده بود، خواهي نخواهي جز تصديق حرفهاي مصطفي و بله و البته گفتن چارهاي نداشتند.

ديدم توطئهي ما دارد ميماسد. دلم مي خواست ميتوانستم صدآفرين به مصطفي گفته لب و لوچهي شترياش را به باد بوسه بگيرم. فکر کردم از آن تاريخ به بعد زيربغلش را بگيرم و برايش کار مناسبي دست و پا کنم، ولي محض حفظ ظاهر و خالي نبودن عريضه، کارد پهن و درازي شبيه به ساطور قصابي به دست گرفته بودم و مانند حضرت ابراهيم که بخواهد اسماعيل را قرباني کند، مدام به غاز عليهالسلام حمله آورده و چنان وانمود ميکردم که ميخواهم اين حيوان بي يار و ياور را از هم بدرم و ضمنن يک دوجين اصرار بود که به شکم آقاي استاد ميبستم که محض خاطر من هم شده فقط يک لقمه ميل بفرماييد که لااقل زحمت آشپز از ميان نرود و دماغش نسوزد.

خوشبختانه که قصاب زبان غاز را با کلهاش بريده بود، والا چه چيزها که با آن زبان به من بي حياي دو رو نميگفت! خلاصه آنکه از من همه اصرار بود و از مصطفي انکار و عاقبت کار به آنجايي کشيد که مهمانها هم با او همصدا شدند و دشتهجمعي خواستار بردن غاز و هوادار تماميت و عدم تجاوز به آن گرديدند.

کار داشت به دلخواه انجام مييافت که ناگهان از دهنم در رفت که اخر آقايان؛ حيف نيست که از چنين غازي گذشت که شکمش را از آلوي برغان پرکردهاند و منحصرن با کرهي فرنگي سرخ شده است؟ هنوز اين کلام از دهن خرد شدهي ما بيرون نجسته بود که مصطفي مثل اينکه غفلتن فنرش در رفته باشد، بياختيار دست دراز کرد و يک کتف غاز را کنده به نيش کشيد و گفت: “حالا که ميفرماييد با آلوي برغان پر شده و با کرهي فرنگي سرخش کردهاند، روا نيست بيش از اين روي ميزبان محترم را زمين انداخت و محض خاطر ايشان هم شده يک لقمهي مختصر ميچشيم.”

ديگران که منتظر چنين حرفي بودند، فرصت نداده مانند قحطيزدگان به جان غاز افتادند و در يک چشم به هم زدن، گوشت و استخوان غاز مادرمرده مانند گوشت و استخوان شتر قرباني در کمرکش دروازهي حلقوم و کتل و گردنهي يک دوجين شکم و روده، مراحل مضغ و بلع و هضم و تحليل را پيمود؛ يعني به زبان خودماني رندان چنان کلکش را کندند که گويي هرگز غازي سر از بيضه به در نياورده، قدم به عالم وجود ننهاده بود!

ميگويند انسان حيواني است گوشتخوار، ولي اين مخلوقات عجيب گويا استخوانخوار خلق شده بودند. واقعن مثل اين بود که هرکدام يک معدهي يدکي هم همراه آورده باشند. هيچ باورکردني نبود که سر همين ميز، آقايان دو ساعت تمام کارد و چنگال بهدست، با يک خروار گوشت و پوست و بقولات و حبوبات، در کشمکش و تلاش بودهاند و ته بشقابها را هم ليسيدهاند. هر دوازدهتن، تمام و کمال و راست و حسابي از سر نو مشغول خوردن شدند و به چشم خود ديدم که غاز گلگونم، لختلخت و “قطعة بعد اخرى” طعمهي اين جماعت کرکس صفت شده و “کان لم يکن شيئن مذکورا” در گورستان شکم آقايان ناپديد گرديد.

مرا ميگويي، از تماشاي اين منظرهي هولناک آب به دهانم خشک شده و به جز تحويلدادن خندههاي زورکي و خوشامدگوييهاي ساختگي کاري از دستم ساخته نبود.

اما دو کلمه از آقاي استاد بشنويد که تازه کيفشان گل کرده بود، در حالي که دستمال ابريشمي مرا از جيب شلواري که تعلق به دعاگو داشت درآورده به ناز و کرشمه، لب و دهان نازنين خود را پاک ميکردند باز فيلشان به ياد هندوستان افتاده از نو بناي سخنوري را گذاشته، از شکار گرازي که در جنگلهاي سوييس در مصاحبت جمعي از مشاهير و اشراف آنجا کرده بودند و از معاشقهي خود با يکي از دخترهاي بسيار زيبا و با کمال آن سرزمين، چيزهايي حکايت کردند که چه عرض کنم. حضار هم تمام را مانند وحي منزل تصديق کردند و مدام بهبه تحويل ميدادند.

در همان بحبوحهي بخوربخور که منظرهي فنا و زوال غاز خدابيامرز مرا به ياد بيثباتي فک بوقلمون و شقاوت مردم دون و مکر و فريب جهان پتياره و وقاحت اين مصطفاي بدقواره انداخته بود، باز صداي تلفن بلند شد. بيرون جستم و فورن برگشته رو به آقاي شکارچي معشوقهکش نموده گفتم: آقاي مصطفيخان وزير داخله شخصن پاي تلفن است و اصرار دارد با خود شما صحبت بدارد.

يارو حساب کار خود را کرده بدون آنکه سرسوزني خود را از تک و تا بيندازد، دل به دريا زده و به دنبال من از اتاق بيرون آمد.

به مجرد اينکه از اتاق بيرون آمديم، در را بستم و صداي کشيدهي آبنکشيدهاي به قول متجددين طنينانداز گرديد و پنج انگشت دعاگو به معيت مچ و کف و مايتعلق بر روي صورت گلانداختهي آقاي استادي نقش بست. گفتم: “خانهخراب؛ تا حلقوم بلعيده بودي باز تا چشمت به غاز افتاد دين و ايمان را باختي و به مني که چون تو ازبکي را صندوقچهي سر خود قرار داده بودم، خيانت ورزيدي و نارو زدي؟ د بگير که اين ناز شستت باشد” و باز کشيدهي ديگري نثارش کردم.

با همان صداي بريدهبريده و زبان گرفته و ادا و اطوارهاي معمولي خودش که در تمام مدت ناهار اثري از آن هويدا نبود، نفسزنان و هقهق کنان گفت: “پسرعمو جان، من چه گناهي دارم؟ مگر يادتان رفته که وقتي با هم قرار و مدار گذاشتيم شما فقط صحبت از غاز کرديد؛ کي گفته بوديد که توي روغن فرنگي سرخ شده و توي شکمش آلوي برغان گذاشتهاند؟ تصديق بفرماييد که اگر تقصيري هست با شماست نه با من.”

بهقدري عصباني شده بودم که چشمم جايي را نميديد. از اين بهانهتراشيهايش داشتم شاخ درميآوردم. بياختيار در خانه را باز کرده و اين جوان نمکنشناس را مانند موشي که از خمرهي روغن بيرون کشيده باشند، بيرون انداختم و قدري براي به جا آمدن احوال و تسکين غليان دروني در دور حياط قدم زده، آنگاه با صورتي که گويي قشري از خندهي تصنعي روي آن کشيده باشند، وارد اتاق مهمانها شدم.

ديدم چپ و راست مهمانها دراز کشيدهاند و مشغول تختهزدن هستند و شش دانگ فکر و حواسشان در خط شش و بش و بستن خانهي افشار است. گفتم آقاي مصطفيخان خيلي معذرت خواستند که مجبور شدند بدون خداحافظي با آقايان بروند. وزيرداخله اتومبيل شخصي خود را فرستاده بودند که فورن آن جا بروند و ديگر نخواستند مزاحم اقايان بشوند.

همهي اهل مجلس تأسف خوردند و از خوشمشربي و خوشمحضري و فضل و کمال او چيزها گفتند و براي دعوت ايشان به مجالس خود، نمرهي تلفن و نشاني منزل او را از من خواستند و من هم از شما چه پنهان با کمال بيچشم و رويي بدون آنکه خم به ابرو بياورم همه را غلط دادم.

فرداي آن روز به خاطرم آمد که ديروز يکدست از بهترين لباسهاي نو دوز خود را با کليهي متفرعات به انضمام مايحتوي يعني آقاي استادي مصطفيخان به دست چلاقشدهي خودماز خانه بيرون انداختهام. ولي چون که تيري که از شست رفته باز نميگردد، يکبار ديگر به کلام بلندپايهي “از ماست که بر ماست” ايمان آوردم و پشت دستم را داغ کردم که تا من باشم ديگر پيرامون ترفيعرتبه نگردم.

2.5/5 - (2 امتیاز)
نت های پیانو نت های ویولن نت های سنتور نت های گیتار

درباره‌ی vahid ezati

دوست دارم دارم تا تمام چیزی را که می دانم در اختیار بازدید کنندگان وب سایت قرار دهم پیشنهادات و انتقادات شما بنده را خوشحال می کند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *