دلم تا عشقباز آمد دراو جز غم نمی بینم دلی بی غم کجا جویم که درعالم نمی بینم دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی آید دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی بینم مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده ولیکن با که گویم باز چون محـــــــرم نمی بینم قناعت می کنم با درد …
بیشتر بخوانید »بایگانی/آرشیو برچسب ها : شعر
آی آدم ها از نیما یوشیج
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید! یکنفردر آب دارد می سپارد جان. یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید. آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن، آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید که گرفتستید دست ناتوانی را …
بیشتر بخوانید »شب یلدا همیشه جاودانی است
شب یلدا همیشه جاودانی است زمستان را بهارزندگانی است شب یلدا شب فر و کیان است نشان ازسنت ایرانیان است شب یلد ا و وصف بی مثالش خداوندا مخواه ،هرگز زوالش شب یلدا فراتر از همه شب نبینم هیچ کس افتاده در تب شب یلدا زحزن و غم مبراست بساط شادمانی ها مهیاست شب یلدا …
بیشتر بخوانید »عاشق رنگ سیاهِ شب یلـدام
عاشق رنگ سیاهِ شب یلـدام آخه از روشنـی هیچ خیری ندیــدم عاشق تلخــیِ انتهــایِ عشقــم حالا که به آخــر قصـه رسیــدم عاشق رنگ شب و رنـگ غروبــم عاشق مرگ دقیقه های خوبــم با تمــوم اشتیـاقـم آروم آروم به در بستـه ی بی کسـی مـی کوبـم عاشق شبــای دلمــردگـی هستـم عاشق تنهــایی و خستگــی هستـم حالا که این زنـدگـی شبیه مرگـه …
بیشتر بخوانید »طعم پاییز
از هر لیوانی که آب نوشیدم طعم لبان تو و پاییزی که تو در آن به جا ماندی به یادم بود فراموشی پس از فراموشی امّا چرا طعم لبان تو و پاییزی که تو در آن گم شدی در خانه مانده بود ؟ ما سرانجام توانستیم پاییز را از تقویم جدا کنیم امّا طعم لبان تو بر همه لیوانها …
بیشتر بخوانید »میتوان برداشت دل از خویش
میتوان برداشت دل از خویش و شد از جان جدا لیک مشکل میتوان شد از بر یاران جدا صحبت یاران خوشست و الفت یاران خوشست این دو با هم یارباید این جدائی آن جدا یار کلفت دیگرست و یار الفت دیگرست صحبت آنان جدا و صحبت اینان جدا صحبت آنان قرین خواندن تبت ید است صحبت اینان نشد از معنی …
بیشتر بخوانید »خیال نرگس مستت ببست خوابم را
خیال نرگس مستت، ببست خوابم را کمند طره شستت، ببرد تابم را چو ذره مضطربم، سایه بر سر اندازم دمی قرار ده، آشوب و اضطرابم را نه جای توست دلم؟ با لبت بگو آخر عمارتی بکن این خانه خرابم را نسیم صبح من، از مشرق امید دمید ز خواب صبح در آرید آفتابم را فتادهام ز شرابی که بر نخیزد …
بیشتر بخوانید »من او را دوست می دارم
و این روزها کمی دلتنگ و بی تابی و من دلشوره می گیرم و از فرط همین طوفان کمی بی خواب… کمی افسردگی دارم و حالم را کسی اصلا نپرسیده آهای مردم کسی از حال من اینجا خبر دارد ؟! ولی روزهای پیش از این به هر شخصی که جویا شد از احوالم نوشتم : خوب باشد خوب خوبم ، …
بیشتر بخوانید »شعر دلبر از قلمزن
دلبری دارم که بس ابرو کمانی میکند دائما دعوت مرا بر نغمه خوانی می کند تا که غافل میشوم از او زند یک سلمه ای خواهدم لیکن کرشمه آنچنانی میکند گاه و بیگاه ام چو می بیند سمج بر درگه اش دامنم پر از کرم ، در یمانی می کند باو جودی که نمی خواهد دمی غافل مرا گاه گاهی …
بیشتر بخوانید »جادوی سکوت از فریدون مشیری
من سکوت خویش را گم کردهام! لاجرم در این هیاهو گم شدم من، که خود افسانه میپرداختم، عاقبت، افسانهی مردم شدم! ای سکوت، ای مادر فریادها، ساز جانم از تو پرآوازه بود، تا در آغوش تو راهی داشتم، چون شراب کهنه، شعرم تازه بود. در پناهت برگ و بار من شکفت تو مرا بردی به شهر یادها من ندیدم خوشتر …
بیشتر بخوانید »نمیشود که بهار از تو سبزتر باشد
نمیشود که بهار از تو سبزتر باشد گل از تو گلگون تر امید از تو شیرین تر. نمیشود ،پاییز فضای نمناک جنگلی اش برگهای خسته ی زردش غمگین تر از نگاه تو باشد…. نمیشود که بهار از تو سبزتر باشد. نمیشود که که تو باشی به مهربانی مهتاب در آن زمان که روح دردمند ولگردم بستری میجوید بالینی …
بیشتر بخوانید »سر سودای تو را سینهٔ ما محرم نیست
سر سودای تو را سینهٔ ما محرم نیست سینهٔ ما چه که ارواح ملایک هم نیست کالبد کیست که بیند حرم وصل تو را کانکه جان است به درگاه تو هم محرم نیست خاک آن ره که سگ کوی تو بگذشت بر او شیر مردان را از نافهٔ آهو کم نیست هر دلی را که کبودی ز لب لعل تو …
بیشتر بخوانید »بدرور از احمد شاملو
بدرود برایِ زیستن دو قلب لازم است قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستاش بدارند قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من میخواهم تا انسان را در کنارِ خود حس کنم. □□□ دریاهای چشمِ تو خشکیدنیست من چشمهیی زاینده میخواهم. پستانهایت ستارههای …
بیشتر بخوانید »از راهی دور از فروغ فرخزاد
دیده ام سوی دیار تو و در کف تو از تو دیگر نه پیامی نه نشانی نه به ره پرتو مهتاب امیدی نه به دل سایه ای از راز نهانی دشت تف کرده و بر خویش ندیده نم نم بوسه ء باران بهاران جاده ای گم شده در دامن ظلمت خالی از ضربهء پاهای سواران تو …
بیشتر بخوانید »شعر مادربزرگ از حسین پناهی
مادربزرگ گم کرده ام در هیاهوی شهر آن نظر بند سبز را که در کودکی بسته بودی به بازوی من در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق خمره دلم بر ایوان سنگ و سنگ شکست دستم به دست دوست ماند پایم به پای راه رفت من چشم خورده ام من چشم خورده ام من تکه تکه از دست رفته ام در …
بیشتر بخوانید »اي راحت روانم، دور از تو ناتوانم
اي راحت روانم، دور از تو ناتوانم باري، بيا که جان را در پاي تو فشانم هم روا ندارم کايي براي جاني بگذار تا برآيد در آرزوت جانم اين بگذار تا بميرم در آرزوي رويت بي روي خوبت آخر تا چند زنده مانم؟ دارم بسي شکايت چون نشنوي چه گويم؟ بيهوده قصهي خود در پيش تو چه خوانم؟ گيرم که …
بیشتر بخوانید »شعر خزان از فریدون مشیری
در گلستانی ، هنگام خزان رهگذر بود یکی تازه جوان، صورتش زیبا ، قامت موزون چهره اش غمزده از سوز درون دیدگان دوخته بر جنگل و کوه ، دلش افسرده ز فرط اندوه با چمن درد دل آغاز نمود این چنین لب به سخن باز نمود : گفت : آن دلبر بی مهر و وفا دوش می گفت به جمع …
بیشتر بخوانید »شکوه ی شاگرد
چنین می گفت شاگردی به مکتب که این مکتب چه تاریکست یا رب نباشد جز همان تاریک دیوار همان لوح سیاه تیره و تار همان درس و همان بحث مبین همان تکلیف و آن جای معین همیشه این کتاب و این قلمدان همین دفتر که دو پیش است و دیوان نشاید خواند این را زندگانی کسالت …
بیشتر بخوانید »صف مژگان تو بشکست چنان دلها را
صف مژگان تو بشکست چنان دلها را که کسی نشکند این گونه صف اعدا را نیش خاری اگر از نخل تو خواهم خوردن کافرم ، کافر، اگر نوش کنم خرما را گر ستاند ز صبا گرد رهت را نرگس ای بسا نور دهد دیدهٔ نابینا را بیبها جنس وفا ماند هزاران افسوس که ندانست کسی قیمت این کالا را حالیا …
بیشتر بخوانید »در بزم پادشا نگر این کاروبار گل
در بزم پادشا نگر این کاروبار گل وین باده بین شده به طرب دستیار گل گل چند ماه منتظر بزم شاه بود وز بهر آن دراز کشید انتظار گل دیدار گل شده ست همه اختیار خلق تا بزم شاه ساخت همه اختیار گل گلبن ملونست چو دیبای هفت رنگ تا لعل سبز گشت شعار و دثار گل تا با می …
بیشتر بخوانید »