آخرین خبرها

خاطرات شهید مهدی زین الدین

شاگرد مغازه کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت «می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونمون بخواب» بد زمستانی بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در راه که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آنقدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که صدایی شنیدم. انگار کسی ناله میکرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دم صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.

martyr Mahdi - خاطرات شهید مهدی زین الدین
Zinedine memories

چند تا از بچه ها، کنار آب جمع شده بودند. یکیشان، برای تفریح، تیر اندازی می کرد توی آب. زین الدین سر رسید و گفت « این تیر ها بیت الماله،حرومش نکنین.»جواب داد «به شما چه؟» و با دست هلش داد. زین الدین که رفت، صادقی آمد و پرسید «چی شده؟» بعد گفت میدونی کی رو هل دادی اخوی؟» دویده بود برای عذرخواهی که جوابش را داده بود «مهم نیس. من فقط امر به معروف کردم.گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته.»

جاده های کردستان آنقدر ناامن بود که وقتی می خواستی از شهری به شهر دیگر بروی، مخصوصا توی تاریکی، باید گاز ماشین را میگرفتی پشت سرت را هم نگاه نمیکردی. اما زین الدین که همراهت بود، موقع اذان، می ایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند. اصلا راه نداشت. بعد از شهادتش، یکی از بچه ها خوابش را دیده بود؛ توی مکه داشته زیارت می کرده. یک عده هم همراهش بوده اند. گفته بود«تو اینجا چکار میکنی؟»

جواب داده بوده« به خاطر نمازهای اول وقتم، اینجا هم فرمانده ام.»

چند روز قبل از شهادتش از سر دشت می رفتیم باختران. بین حرف هایش گفت«بچه ها! من دویست روز روزه بدهکارم.» تعجب کردیم. گفت: «شش ساله هیچ جاده روز نمانده ام که قصد ده روزه کنم.» وقتی خبر رسید شهید شده، توی حسینیه انگار زلزله شد. کسی نتوانست جلوی بچه ها را بگیرد. توی سر و سینه شان میزدند. چند نفر بی حال شدند و روی دست بردنشان. آخر مراسم عزاداری، آقای صادقی گفت «شهید، به من سپرده بود که دویست روز روزه قضا داره. کی حاضره براش این روزه ها را بگیره؟» همه بلند شدند. نفری یک روز هم می گرفتند، میشد ده هزار روز.

هیچ جا مثل خیبر، مهدی را آنقدر زیر فشار و خسته ندیدم. خبر شهادت ها پشت سر هم می آمد. خبر عقب نشینی ها، شکسته شدن خط خودی. با هر خبری که میرسید انگار صورت مهدی گر میگرفت. با این حال سعی می کرد، ظاهرش نشان ندهد. گاهی می شد که خبر شهادت کسی را در جمع به او بدهند و مهدی لبخند بزند و بگه خدا را شکر. به تکلیفش عمل کرد. ادای تکلیف، کلمه ای بود که از زبان مهدی نمی افتاد.

من نگران بچه های خودمان بودم توی منطقه. از مهدی که پرسیدم،گفت «کارشون را انجام دادن.» ولی از طرز حرف زدنش معلوم بود که کاملا موفق نبودنده اند. روحیه بچه ها هم زیاد تعریفی نداشت. مخصوصا که خبر داده بودند محسن رضایی توی جاده ارتباطی تصادف کرده و مجروح شده و بر گردانداندش عقب. این اتفاق کلی روحیه بچه ها را ضعیف می کرد.«به مهدی گفتم حالا با این وضع ما با چه امیدی بریم؟» یک جای دیگری که آرامش را توی وجود مهدی دیدم، همین جا بود.گفت « به امید خدا و با محبت اهل بیت برین. اصلا هم نباید مطرح کنین به چه امیدی؟ شما برای جنگ با دشمنان اسلام میرین، پس هر امید و قدرتی لازم باشه، خدا بهتون میده».

یکبار با مهدی و چند نفر دیگر، از خط بر میگشتیم اهواز. راه طولانی بود و همه خسته شده بودیم. مهدی گفت «برای اینکه بیشتر از این خسته نشیم و حوصله مون سر نره، هر کس یه حدیث که بلده، بگه.» وقتی دید بچه ها من و من می کنند،گفت « اصلا خودم شروع میکنم.» حدیثی که گفت این بود « القلب حرم الله فلا تسکن حرم الله غیر الله.»

mahdi zenoladin - خاطرات شهید مهدی زین الدین
mahdi zenoladin memorys

نزدیک والفجر چهار بود. گمانم آبان شصت و دو. دیگر با هم صمیمی شده بودیم. حرف نگفته ای برای هم نداشتیم. پشت داده بودیم به سنگر و کنار هم نشسته بودیم. بی مقدمه گفت « دختر دار شده ام.» برگشتم، نگاهش کردم «خوب مبارکه. کی؟» میخواستم بپرسم کی خبردار شدی؟ از کی؟ الان خانومت چطوره؟ چرا بر نمیگردی عقب، توی این شرایط؟و…» داشتم به اسم های دخترانه ای که شنیده بودم فکر میکردم که یادم آمد محرمه. گفتم «خب الان محرمه. دخترت کی به دنیا اومده؟» گفت« فکر کنم شب تاسوعا.» گفتم « خب، اگه قبل از عاشورا به دنیا آومده، اسمش رو بذار لیلا. هان؟» نمیدانم خودش هم قبلا به این اسم فکر کرده بود یا نظر من را پسندید؛ اسمش شد لیلا. چند روز بعد، دم در سنگر دیدمش. لبه پاکت نامه از لبه جیب شلوارش زده بود بیرون. گفتم « هان، چیه از لیلا خانم خبری رسیده؟پدر بی سیمی شدی؟» چشم هاش برق زد گفت « خبر که راستش عکس را فرستاده ان» خیلی دوست داشتم ببینم دختر زین الدین چه شکلی است. با عجله گفتم « خب بده ببینم چه شکلیه این خانوم کوچولو.» گفت « خودم هنوز ندیدمش.» خورد توی ذوقم. قیافه ام را که دید گفت: « راستش میترسم. میترسم توی این بحبوحه عملیات، اگه عکسش را ببینم، محبت پدر فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش.» نگاهش کردم چی میتوانستم بگویم؟گفتم« خیلی خب، پس باشه هر وقت خودت دیدی، من هم میبینم.»

روزی جمعی از برادران در کنار هم جمع شده بودند. هر کس مطلبی می گفت. یکی می گفت: من می خواهم زخمی شده بعد شهید شوم. دیگری می گفت: من می خواهم اسیر شمو هر کسی مطلبی می گفت. اما این بزرگوار چه گفت.گفت: من آن چیزی را می خواهم و آن چیزی را دوست دارم که خدا دوست دارد.»

سال 62 خداوند توفیق داد که ما به اتفاق عده ای از برادران به سوریه رفتیم. تمام خاطراتی که با ایشان بودم در ذهنم هست. وقتی به سوریه رفتیم، از آنجا سری هم به لبنان زدیم و نزد برادران حزب الله که تازه در حال رشد بودند رفتیم. در یکی دو جلسه، خود شهید زین الدین هم حضور داشتند و به اتفاق، تجاربی را که از جنگ داشتیم به برادران حزب الله منتقل کردیم. بعد از آن به سوریه برگشتیم و چند روزی را در سوریه بودیم و از وضعیت فرهنگی ای که در این کشور به ظاهر مسلمان، حاکم بود بسیار ناراحت شدیم. شهید زین الدین مرتب میگفت: این چه وضعی است؟ این کشور حتی از ایران قبل از انقلاب ما هم بدتر است. ایشان آن قدر اصرار کرد که ما یک نامه به کمک همدیگر و با استفاده از آیات قرآن نوشتیم که حدود سه چهار صفحه شد. به ایشان گفتم: مهدی! حالا ما این نامه را به چه کسی بدهیم؟ گفت: به نظر من به مسئول امنیتشان بدهیم. گفتم: چه جوری؟ گفت: در فرودگاه، موقعی که ما میخواهیم سوار بشویم، حتما یک عنصر خیلی مهمشان آن طرف است، فقط باید او را پیدا کرد. زمان برگشتن گفت: شما بروید سوار بشوید، خانواده اش هم همراهش بودند. ما رفتیم سوار هواپیما شدیم و مهدی نامه را از من گرفت و به سرعت رفت، حدود پانزده دقیقه از رفتنش گذشته بود که آمد و گفت: من دیدمش. گفتم: چیزی به تو نگفت؟ گفت: نه نامه را به آنها دادم و گفتم این را بخوانید.

منبع:سایت ساجد

Rate this post
نت های پیانو نت های ویولن نت های سنتور نت های گیتار

درباره‌ی Vahid Ezati

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *