پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛ اما خود نیز علت را نمی دانست.
بیشتر بخوانید »داستانهای کوتاه
اوبونتو
یک پژوهشگرانسان شناس، در آفریقا، به تعدادی از بچه های بومی یک بازی را پیشنهاد کرد او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و
بیشتر بخوانید »داستان ناپلئون و پوست فروش
به هنگام حمله ی ناپلون به روسیه دستهای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از آن سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند. ناپلون به طور اتفاقی از سواران خود جدا میافتد و
بیشتر بخوانید »ادب کردن به روش هنرمندانه
یوسف خان مستوفیالممالک بسیار مبادی آداب و مقید در امور بود، وی در ادب و رعایت احترام نظیر نداشت و علاقهمند بود سایران در مقابل وی مؤدب بنشینند و مؤدب صحبت کنند.
بیشتر بخوانید »منطق چییست؟
شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟ استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد – پیش من می آیند.
بیشتر بخوانید »داستان زیبای چرخه زندگی
پيرمردي ضعيف و رنجور تصميم گرفت با پسر و عروس و نوه ي چهارساله اش زندگي کند.دستان پيرمرد ميلرزيد،چشمانش تار شده بودو گام هايش مردد و لرزان بود.
بیشتر بخوانید »آیا خدا عادل است؟
زنى به حضور حضرت داوود (علیه السلام ) آمد و گفت : اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ داوود (علیه السلام ) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم
بیشتر بخوانید »داستان گل سرخ
” جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد .
بیشتر بخوانید »خانومها دوستان خوبی نیستند
در واقع خانومها دوستان خوبی نیستن و واسه همین به همه، چه آقا و چه خانوم توصیه می کنم که دوستاتون رو منحصرا از بین آقایون انتخاب کنین !!
بیشتر بخوانید »عروسک بافتنی
زن وشوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و…
بیشتر بخوانید »کیک زندگی
پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح میداد که چگونه همهچیز ایراد دارد… مدرسه، خانواده، دوستان و… مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم. روغن چطور؟ نه! و حالا دو تا تخممرغ. نه مادربزرگ! آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟ جوش شیرین چطور؟ نه مادربزرگ! حالم …
بیشتر بخوانید »بیهوده زیستن و بی شرمانه مردن
روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟ گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند. حرفم را …
بیشتر بخوانید »تدی و معلمش
در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و
بیشتر بخوانید »قدر خانواده ات را بدان
با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم اووه! معذرت میخوام. من هم معذرت میخوام. دقت نکردم …
بیشتر بخوانید »پیرزن زرنگ
یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی ۱ میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است
بیشتر بخوانید »عطر شکلات
پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد. همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس …
بیشتر بخوانید »ماشین زیبا
پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد
بیشتر بخوانید »راه حل ساده
در یك شركت بزرگ ژاپنی كه تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت، یك مورد تحقیقات بهیاد ماندنی اتفاق افتاد: شكایتی از سوی یكی از مشتریان به شركت رسید.
بیشتر بخوانید »بیلش را پارو کرده
می گویند، اگر كسی چهلروز پشت سر هم جلو در خانهاش را آب و جارو كند،حضرت خضر به دیدنش میآید و آرزوهایش را برآورده میكند.
بیشتر بخوانید »فرعون و شیطان
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
بیشتر بخوانید »