داستان دسته گل یاس “ از دوازده سالگی هر سال روز تولدم یک دسته گل یاس سفید بسیار زیبا برایم فرستاده می شد ، بدون این که نام و نشانی از فرستنده داشته باشد . مدت ها برای پیدا کردن فرستنده تلاش کردم ، حتی به گل فروشی ها هم زنگ زدم ، اما بی فایده بود ! به هر …
بیشتر بخوانید »داستانهای کوتاه
داستان کوتاه اگه ترکم کنی
داستان کوتاه اگه ترکم کنی “ دختر و پسر که زمانی همدیگرو با تمام وجود دوست داشتن بعد از پایان ملاقاتشون با هم سوار یه تاکسی شدن و آروم کنار هم نشستن . . . دختر میخواست چیزی رو به پسر بگه ولی روش نمیشد ! پسر هم کاغذی رو آماده کرده بود که چیزی رو که نمیتونست به دختر …
بیشتر بخوانید »کدام را سوار می کنید؟
یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود: شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید.
بیشتر بخوانید »داستان بهشت و جهنم چه شکلی است
داستان بهشت و جهنم چه شکلی است “ بهشت و جهنم چه شكلي است ؟ يک مردِ كشيش، روزي با خداوند مکالمه اي داشت: “خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلي هستند؟” خداوند آن مرد كشيش را به سمت دو در هدايت کرد و يکي از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهي به داخل انداخت. درست در وسط …
بیشتر بخوانید »توله های فروشی
مغازهداری روی شیشه مغازهاش اطلاعیهای به این مضمون نصب کرده بود؛ “تولههای فروشی“. نصب این اطلاعیهها بهترین روش برای جلب مشتری، بخصوص مشتریان نوجوان است، به همین خاطر خیلی بعید بنظر نمیرسید وقتی پسرکی در زیر همین اطلاعیه هویدا شد و بعد از چند لحظه مکث وارد مغازه شد و پرسید: “قیمت تولهها چنده؟” مغازه دار پاسخ داد: “هر جا …
بیشتر بخوانید »دفتر مشق کثیف
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : …
بیشتر بخوانید »مسجد و تاجر
شخص ثروتمندی در کنار مسجد قلعه فتح اله کابل یک غذاخور برپا کرد که توی آن موسیقی و آواز بود و رقص و مشروب. پیش نماز مسجد هر روز بعد از نماز از خدا می خواست که قهر و غضب خود به این رستوران وارد کند و یک بلای آسمانی را بر آن فرود بیاورد. یک ماه از افتتاح رستوران …
بیشتر بخوانید »تصمیمگیری خوب
گروهی از بچه ها در نزدیکی دو ریل راه آهن، مشغول به بازی کردن بودند.یکی از این دو ریل قابل استفاده بود ولی آن دیگری غیرقابل استفاده. تنها یکی از بچه ها روی ریل خراب شروع به بازی کرد و پس از مدتی روی همان ریل غیرقابل استفاده خوابش برد. 3 بچه دیگر هم پس از کمی بازی روی ریل …
بیشتر بخوانید »200 تومان لبخند بزن
ایستادهام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست
بیشتر بخوانید »گول زدن داروغه
داروغه شهر بغداد در جمع بزرگان شهر مدعی شد که من بسیار باهوش هستم و کسی نمیتواند من را گول بزند.بهلول از میان جمع بلند شد خندید و گفت گول زدن تو
بیشتر بخوانید »خوش شانسی بد شانسی
یک داستان قدیمی هست که میگوید :پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد . روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد .
بیشتر بخوانید »آبروی یک انسان
چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريهاافراد زيادي اونجا نبودن، 3نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود
بیشتر بخوانید »داستان تاثیر حرف دیگران بر ما
داستان تاثیر حرف دیگران بر ما ” مردی در کنار جاده، دکهای درست کرد و در آن ساندویچ میفروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت. چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمیخواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچهای خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکهاش میایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه سنگتراش اثر پائولو کوئلیو
داستان کوتاه سنگتراش اثر پائولو کوئلیو “ روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر ثروتمند است! و آرزو کرد که مانند …
بیشتر بخوانید »پسرک دستفروش
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کردکه برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه راه بهشت
داستان کوتاه راه بهشت “ مردی با اسب و سگش در جادهای راه می رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول می کشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند. پیادهروی …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه آرزوی لستر
داستان کوتاه آرزوی لستر ” داستان کوتاه آرزوی لستر نوشته شل سیلور استاین جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم لستر هم با زرنگی آرزو کرد دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد بعد با هر کدام از این سه آرزو سه آرزوی دیگر آرزو کرد آرزوهایش شد نه آرزو با …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه دسته گل پائولو کوئلیو
داستان کوتاه دسته گل پائولو کوئلیو ” روزی، اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی ها نشسته بود. مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بینهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه ای از آن چشم برنمیداشت. زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، …
بیشتر بخوانید »Does love need a reason
Once a Girl when having a conversation with her lover, asked يك بار دختري حين صحبت با پسري كه عاشقش بود، ازش پرسيد
بیشتر بخوانید »صیاد و گنجشک
صيادى گنجشكى گرفت، گنجشک گفت: مرا چکار خواهى كرد؟ گفت بكشم و بخورم. گفت: از خوردن من چيزى حاصل تو نخواهد شد ولي اگر مرا رها كنى سه سخن به تو ميآموزم كه براي تو بهتر از خوردن من است.
بیشتر بخوانید »