آخرین خبرها

داستانهای کوتاه

داستانهای کوتاه آهمونده عارفانه

داستان مثل مگس زندگی نکنیم

life 310x205 - داستان مثل مگس زندگی نکنیم

داستان مثل مگس زندگی نکنیم – دیروز پس از یک هفته که مگسی در خانه ام میگشت، جنازه اش را روی میز کارم پیدا کردم… دیروز پس از یک هفته که مگسی در خانه ام میگشت، جنازه اش را روی میز کارم پیدا کردم. یک هفته بود که با هم زندگی میکردیم. شبها که دیر میخوابیدم، تا آخرین دقیقه ها …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه درباره دوستی

داستان کوتاه درباره دوستی

داستان کوتاه درباره دوستی – دو دوست در بيابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا كردند. يكي به ديگري سيلي زد. دوستي كه صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هيچ حرفي روي شن نوشت: « امروز بهترين دوستم مرا سيلي زد». آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه اي رسيدند و تصميم گرفتند حمام كنند. ناگهان …

بیشتر بخوانید »

چطور بهتر زندگی کنیم

چطور بهتر زندگی کنم

چطور بهتر زندگی کنیم – پرسيدم … ، چطور ، بهتر زندگي کنم ؟ با كمي مكث جواب داد : گذشته ات را بدون هيچ تأسفي بپذير ، با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ، و بدون ترس براي آينده آماده شو . ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز . شک هايت را باور نکن …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه وزن دعا

داستان کوتاه وزن دعا

داستان کوتاه وزن دعا – لوئیز زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند. جان لانک هاوس، با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و …

بیشتر بخوانید »

داستانک مکالمه با خدا

داستانک مکالمه با خدا

داستانک مکالمه با خدا – این مطلب اولین بار در سال 2001 توسط زنی به نام ریتا در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت، این مطلب کوتاه به اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود که طی مدت 4 روز بیش از پانصد هزار نفر به سایت کلیسا ی توسکالوسای ایالت آلاباما سر زدند. این مطلب کوتاه به زبان های …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه راه درست

داستان راه درست

داستان کوتاه راه درست “ روزی،گوساله ای باید از جنگل بکری می گذشت تا به چراگاهش برسد.گوساله ی بی فکری بود و راه پر پیچ و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد. روز بعد،سگی که از آن جا می گذشت،از همان راه استفاده کرد و از جنگل گذشت.مدتی بعد،گوساله راهنمای گله،آن راه را باز دید و …

بیشتر بخوانید »

حکایت ثناگویی امیر دزدان

ثناگویی امیر دزدان

حکایت ثناگویی امیر دزدان “ حکایتی از گلستان ثناگویی امیر دزدان… شاعری پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده به در کنند. مسکین، برهنه به سرما همی رفت… سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند. در زمین یخ گرفته بود. عاجز شد، گفت: …

بیشتر بخوانید »

ای آیینه

منمال خدا هستم

چندین سال پیش بود. ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک دهکده دور افتاده به نام روکی، توی یک کلبه کوچک زندگی می کردیم. روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی زود خوابمان می برد.

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه هدیه امپراطور

هدیه امپراطور

داستان کوتاه هدیه امپراطور ” داستان کوتاه هدیه امپراطور یک افسانه چینی  اثر جک کنفیلد در این مطلب آمده است. داستان کوتاه هدیه امپراطور در خیابان یکی از شهرهای چین، گدای مستمندی به نام «وو» بود که کاسه‌ی گدایی‌اش را جلوی عابران می‌گرفت و برنج یا چیزهای دیگر طلب می‌کرد. یک روز گدا شاهد عبور موکب پرشکوه امپراتور شد که …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه صدای زیبای مادر

داستان کوتاه صدای زیبای مادر

داستان کوتاه صدای زیبای مادر “ دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر. اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه بوی گند جنازه

داستان کوتاه بوی گند جنازه

داستان کوتاه بوی گند جنازه “ صبح آفتاب نزده، مارش عزا در سراسر شهر طنین انداخت .ناقوس های عزا ، در کلیساها به صدا در آمد. زمزمه ی مردمی که در خیابانهای نیمه تاریک، به طرف کلیسا می رفتند، معلوم کرد که مادر عالیجناب، درکاخ مرده است. سراسر کشور غرق ماتم شد و دریایی از پرچم های نیمه افراشته به …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه سبد گردو

سبد گردو

داستان کوتاه سبد گردو “ روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد،آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت: ” این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم دهکده، فقط در صف بایستید و هرکس یک گردو بردارد به اندازه همه گردو در این سبد …

بیشتر بخوانید »

داستان تفاوت نگاه ها

neghahe motafavet 310x205 - داستان تفاوت نگاه ها

داستان تفاوت نگاه ها ”  يكي از اساتيد دانشگاه خاطره جالبي را كه مربوط به سالها پيش بود نقل ميكرد:  “چندين سال قبل براي تحصيل وارد دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، شده بودم، سه چهار ماه از شروع سال تحصيلي گذشته بود كه يك كار گروهي براي دانشجويان تعيين شد كه در گروه هاي پنج شش نفري با برنامه زماني مشخصي …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه امریکا اثر هاینریش بل

داستان کوتاه امریکا اثر هاینریش بل

داستان کوتاه امریکا اثر هاینریش بل “ هوبرت‌ را دراز كشيده‌، روی تختی كه‌ آن‌ را نزديك‌ اجاق‌ كشيده‌ بود، پيدا كردم‌. چند قاب‌ كهنه‌ را برای گيرا كردن‌ آتشی كوچك‌ جمع‌ كرده‌ بود. فضاي ‌بزرگ‌ و دراندشت‌، طبعاً با چنان‌ آتشی گرم‌ نمیشد. دور و بر اجاق‌ جزيرهكوچكی از حرارت‌ انسانی بود، اما باقیمانده آن‌ فضای بزرگ‌ با همهتصويرها، …

بیشتر بخوانید »

داستان سه شنبه خیس اثر بیژن تجدی

داستان سه شنبه خیس اثر بیژن تجدی

داستان سه شنبه خیس اثر بیژن تجدی “ سه ­شنبه خیس بود. ملیحه زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغریش ریخته شده بود، از کوچه­ای می­گذشت که همان پیچ­وخمِ خواب­ها و کابوس او را داشت. باران با صدای ناودان و چتر و آسفالت، می­بارید. پشت پنجره­های دو طرفِ کوچه، پرده­ای از گرمای بخاری­ها آویزان بود و هوا بوی …

بیشتر بخوانید »

داستان با هم اثر احمد محمود

داستان با هم اثر احمد محمود

داستان با هم اثر احمد محمود “ از دکه می­فروشی که زدم بیرون، به نیمه شب چیزی نمانده بود. کتم را انداختم رو دستم، کراواتم را گذاشتم تو جیبم و دکمه­های پیراهنم را گشودم. گرمی میخانه ار تنم بیرون زد و عرق رو پیشانیم خشکید. سرتاسر خیابان را نگاه کردم، پرنده پر نمی­زد. چراغها، لابه­لای شاخه­های درختان نشسته بود. هوا …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه مجازات اثر استفان لاكر

داستان کوتاه مجازات اثر استفان لاكر

داستان کوتاه مجازات اثر استفان لاكر “ سنگین ترین مجازاتی كه خدایان یونان باستان می توانستند برای سیزیفوس در نظر بگیرند این بود كه او كار بیهوده ای را همیشه انجام دهد . سیزیفوس محكوم شده بود تا ابد تخته سنگی را از یك سراشیبی تند بالا ببرد . مدت ها گذشت و سیزیف در تمام این مدت مشغول بالا …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه انیشتین و راننده اش

einstein 310x205 - داستان کوتاه انیشتین و راننده اش

داستان کوتاه انیشتین و راننده اش “ انيشتين براي رفتن به سخنراني ها و تدريس در دانشگاه از راننده مورد اطمينان خود كمك مي گرفت. راننده وي نه تنها ماشين او را هدايت مي كرد بلكه هميشه در طول سخنراني ها در ميان شنوندگان حضور داشت بطوريكه به مباحث انيشتين تسلط پيدا كرده بود! يك روز انيشتين در حالي كه …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه من با خدا غذا خوردم

ate with god 310x205 - داستان کوتاه من با خدا غذا خوردم

داستان کوتاه من با خدا غذا خوردم “ پسركی بود كه می خواست خدا را ملاقات كند، او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه كرد و بی آنكه به كسی چیزی بگوید، سفر را شروع كرد. چند كوچه آنطرف‏تر به …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه جعبه خالی

خالی 310x205 - داستان کوتاه جعبه خالی

داستان کوتاه جعبه خالی “ در شهری دور افتاده، خانواده فقیری زندگی می کردند. پدر خانواده از اینکه دختر 5 ساله‏ شان مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلایی رنگ مصرف کرده بود، ناراحت بود چون همان قدر پول هم به سختی به دست می‏آمد. دخترک با کاغذ کادو یک جعبه را بسته بندی کرده و آن را زیر درخت …

بیشتر بخوانید »