داروغه شهر بغداد در جمع بزرگان شهر مدعی شد که من بسیار باهوش هستم و کسی نمیتواند من را گول بزند.بهلول از میان جمع بلند شد خندید و گفت گول زدن تو
بیشتر بخوانید »بایگانی/آرشیو برچسب ها : داستان
خوش شانسی بد شانسی
یک داستان قدیمی هست که میگوید :پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد . روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد .
بیشتر بخوانید »آبروی یک انسان
چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريهاافراد زيادي اونجا نبودن، 3نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود
بیشتر بخوانید »پسرک دستفروش
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کردکه برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور …
بیشتر بخوانید »داستان زندگی کاترین رایان
هنگامی که جوان بودم زندگی خانوادگی وحشتناکی داشتم.تنها به این دلیل به مدرسه میرفتم که بتوانم چند ساعتی ازخانه دور باشم و خودم رامیان بچه های دیگر گم کنم. عادتکرده بودم مثل یک سایه، بی سر و صدا به مدرسه بیایم و به همان شکل به خانه برگردم. هیچ کس توجهی به من نداشت ومن نیز با کسی کاری نداشتم. …
بیشتر بخوانید »Does love need a reason
Once a Girl when having a conversation with her lover, asked يك بار دختري حين صحبت با پسري كه عاشقش بود، ازش پرسيد
بیشتر بخوانید »صیاد و گنجشک
صيادى گنجشكى گرفت، گنجشک گفت: مرا چکار خواهى كرد؟ گفت بكشم و بخورم. گفت: از خوردن من چيزى حاصل تو نخواهد شد ولي اگر مرا رها كنى سه سخن به تو ميآموزم كه براي تو بهتر از خوردن من است.
بیشتر بخوانید »عقاب و گردباد
عقاب وقتي ميخواهد به ارتفاع بالاتري صعود كند، در لبهي يك صخره، به انتظار يك اتفاق مينشيند! ميدانيد اتفاق چيست؟ گردبادي كه از روبهرو بيايد!
بیشتر بخوانید »داستان دیو و سلیمان
دکتر الهی قمشه ای می گوید » یکی از جذاب ترین تعبیرات ” نفس و عشق ” ، قصه دیو و سلیمان است که از دیرباز در ادب پارسی به اشاره و تلمیح از آن یاد شده است . قصه چنین است که سلیمان فرزند داود ، انگشتری داشت که اسم اعظم الهی بر نگین آن نقش شده بود و سلیمان …
بیشتر بخوانید »داستان انگلیسی عشق دلیل می خواهد
Does Love need a Reason عشق دلیل میخواد؟ Some people never understand بعضیها هیچوقت نمیفهمند یکبار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود،ازش پرسید: Lady : Why do you like me..? Why do you love me? چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟ Man : I can t tell the reason.. but I really like you.. دلیلشو نمیدونم ….اماواقعا”دوست دارم …
بیشتر بخوانید »به دنبال درخت
اره کوچولویی بود که دنبال یک درخت می گشت تا با آن میز و صندلی درست کند. اره کوچولو که تا آن روز درخت ندیده بود، دندان هایش را تیز کرد و راه افتاد. رفت و رفت تا به یک فیل رسید. پرسید « تو درختی؟»
بیشتر بخوانید »داستان یک دکتر
این داستانِ یک دکتر است. دکترِ داستانِ ما در حال حاضر در استرالیا زندگی می کند. زندگی بسیار مرفه ای دارد، زندگی که هیچیک از همکلاسی هایش حتی خواب آن را هم نمی دیدند !
بیشتر بخوانید »فواید گاو بودن
معلمی از دانش آموزانش خواست “فواید گاو بودن” را بنویسند و نوشته ای که در زیر می خوانید تمام و کمال انشای آن دانش آموز است: با سلام خدمت معلم عزیزم و عرض تشکر از زحمات بی دریغ اولیاء و مربیان مدرسه که در تربیت ما بسیار
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه زن بی وفا
حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى …
بیشتر بخوانید »داستان 3 پروانه کوچولو
یکی بود یکی نبود. سه پروانه ی کوچولو بودند که با هم برادر بودند. رنگ آن ها با هم فرق می کرد. یکی سفید بود و یکی قرمز و آخری هم زرد بود. آن ها همیشه زیر نور آفتاب بین گل های باغ می چرخیدند و بازی می کردند.
بیشتر بخوانید »کروکودیلی به نام ابر سفید
در زمان های قدیم ماهی گیر پیری به نام ایومینت بود که با همسرش آی آی سو در کنار رودخانه زندگی می کرد. هر روز آن ها تورشان را در رودخانه می انداختند تا ماهی بگیرند و آن ها را در بازار محلی بفروشند. پیرمرد و همسرش بچه ای نداشتند.
بیشتر بخوانید »دمت گرم
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود . تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
بیشتر بخوانید »دوستم باش
چیزهای کوچک، مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظه ی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشتهاش به دست هایت یک فشار کوچک می دهد…
بیشتر بخوانید »قطعه گمشده
قطعه گمشده : داستان بسیار زیبای قطعه گمشده اثر نویسنده مشهور شل سیلور استاین را در این مطلب قرار دادیم . قطعه گمشده او قطعه گمشده ای داشت و شاد نبود. پس راه افتاد به جست و جوی گمشده اش. قل می خورد و می رفت و آواز می خواند: «می گردم ، می پویم گمشده ام را می جویم.» …
بیشتر بخوانید »دایره ای به مساحت زندگی
دایره ای به مساحت زندگی :مرد ملاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماهها پیش شنیده بودند. زمینها را میخرید. خانه ها را ویران میکرد و ساختمانهایی مدرن بر آنها بنا میکرد. دایره ای به مساحت زندگی مرد ملاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماهها پیش شنیده بودند. زمینها را میخرید. خانه ها را ویران میکرد و …
بیشتر بخوانید »